مي دويدي . توي دريايي از شن غوطه مي خوردي ومي دويدي . تا زانو توي شنها فرو مي رفتي . به زمين مي افتادي و بلند مي شدي و مي دويدي . چشمانت هيچ چيز را نمي ديد . چاره اي نداشتي ، اگر آفتاب مي زد . اگر تا آن وقت پيدايش نمي كردي....

... بايد مي رفتي . كجا ؟ اصلاً بودي ؟ يا نبودي ؟

بودي ! ضربه اي كه به پشت سرت زده بودند ! خون هاي خشكيده لاي گردنت !...

 او را برده بودند ! وقتي گوش به حرف آن غول پشمالو نداد . وقتي زير تفنگش زد و گفت « نِميام  » . تو باور نكردي . باور نكردي كه او هم چه بي رحم بودند . تا آنجا كه مي توانستند با مشت ، با لگد ، با تفنگ ، توي سرش ، كمرش ، هر جا كه رسيد زدند ، زدند  و تو هم مثل بقيه فقط نگاه كردي .نگاه كردي و گريه كردي .

پايت به چيزي خورد . سكندري خوردي . افتادي . « چي بود ؟! » مثل كرم روي زمين خزيدي . پيدايش كردي . دستي كه از بازو قطع شده بود. بدنت لرزيد . ترسيدي . هنوز گرم بود . بي هوا پرتش كردي . « اگه دست اون باشه ؟.... »

او !؟...

 دستهايش را با طنابي به پشت شتر بستند و به كوير زدند . دنبالش دويدي . گريه كردي . از پشت سر با تفنگ توي سرت زدند . تو نفهميدي . دويدي . دويدي .

هميشه مي دانستي كجاست . اما اين بار خودت هم گم شده بودي . دست را از روي زمين برداشتي . جان داشت .جلوي چشمت ، پنجه ها تـوي هم گره خوردند . مشت شدند هميشه همينطور بود . هر وقت اتفاقي مي افتاد كه نمي توانست كاري بكند پنجه هايش را توي هم قفل مي كرد و فشار مي داد .

ـ : « تو ناخونات درد نمي گيره ؟ »

 نگاهت مي كرد و جواب نمي داد . به گلهاي شمعداني مشتاقيه 1 خـيره مي شد . انگار مي گفت      « مزاحمي .! »

پدرش همسايه ي  قبر مشتاق بود و او هميشه آنجا بود . به معجر تكيه مي داد و دست مشت كرده اش آهسته ، آهسته بالا و پائين مي شد . انگار تار مي زد .

 « چرا اينكارو كرد . مگر قيافه شو نديد كه مثل غول بود . مگر باور كردني بود كه يه آدم ، تنهايي به جاده بزنه و راه رو ببنده . گيرم كه تنها بود مگه تو با اون هيكلت  ميتونسبي حريفش بشي ... »

وقتي غول از پله هاي اتوبوس بالا آمد ، پنجه هايش را مشت كرد . وقتي با قنداق تفنگ روي سر و بازوي راننده كوبيد . رگِ كنار پيشانيش بيرون زد و تو، دستش را توي دستت گرفتي و زمزمه كردي  « خر نشو . بي خيال . مگر فقط من توييم  ! »  نگاهت كرد . عصبي بود و زير لب غريد ...

 مي شناختيش . هميشه با هم بودين ، در يك روز به دنيا آمده بودين ، در يك محل بزرگ شده بودين ، همسايه ، همكلاس ، دوست . او تودار بود و كم حرف و تو

دست را پرت كردي وفرياد زدي : « لعنتي ! چرا اينكارو كردي ؟! »

دست لرزيد . چرخيد . جمع شد . روي شنها چيزي شبيه تار كشيد . تاري كه به هيچ تار ديگري شبيه نبود و همانطور كه توي مشتاقيه بالا و پائين مي شد شروع به زدن كرد . مي زد ، مي زد . تند و تند ، صدا همه جا پيچيد ، همه جا را پر كرد شنهاي كوير صدا را مي گرفت . نازشان مي كرد . چند برابرشان مي كرد وولشان مي كرد  ، ترسيدي .

باور نمي كردي . باور كردني نبود . اما يك جا شنيده بودي . دستي كه تار مي زد ! كجا بود ؟ توي يك قصه و حالا

مي زد ، مي زد ، مي زد . مي گفت « به همين جرم ، سنگسارش كردن »

بغض مي كرد ، گريه مي كرد و مي گفت « قران رو با تار مي خونده ، مي فهمي تار مي زده وقران ميخونده ! »

« مگر تو كي بودي ؟ كي بودي ؟ چرا نمي شناختمت .؟! »

ساز غوغا كرده بود . مي ناليد . مي غريد . دست ، مست و پي پروا مي زد ، مي زد . صدا تويِ خلوت كوير مي پيچيد . روي موجهاي شن ، موج بر مي داشت ، مي چرخيد و توي گوشهايت هل هله مي كرد . گوشهايت را گرفتي . فرياد زدي . « كجائي ؟ كجائي ؟‌»

 ترسيده بودي . پاهايت مي لرزيد . غول مسلح جلو آمد . توي چشمهايش خيره شد ، آهسته گفتي      « سر تو بنداز پائين »

1 مشتاقيه = مقبره ي مشتاق علي شاه  صوفي و عارف سده ي        .و يكي از آثار باستاني كرمان

  « مگر حرف حاليش بود. سرشو كه پايين ننداخت ، بر عكس ذل زد توچشماي اون غول بي شاخ ودم »

غول هم همين را مي خواست از پشت چِپيه اي كه دور سر وصورتش پيچيده بود ، رو به او گفت        « تـو . بـلنـد شـو »

از هـمين مـي تـرسيـدي . مي دانستي چقدر لجباز ويك دنده است .با چشمات التماس كردي .ولي او بلند نشد . راننده با التماس گفته بود « پاشو آقا ! اينجا جاده ي زاهدانه ! »

 « زاهدان لعنتي ! هر چي بهش گفتم« من نميام . من 20 سال پيش اين راهو رفتم و همه چيزمو روش گذاشتم ، ديگه نمي خوام بيام .» مگه حرف گوش كرد . مگه قبول كرد .هميشه همين طور بود . مي دونست من رو حرفش حرف نمي زنم . حتي نمي پرسيد . نمي گفت لعنتي ! لعنتي ! حالا من چكار كنم ؟ »

به آسمان نگاه كردي . آسمان غبار گرفته و كثيف بود . تاريك بود . هيچ چيز ديده نمي شد . نه ماه ، نه ستاره . گم شده بودي . جايش خالي بود . دلت برايش تنگ شده بود . براي ’قرزدنش . قهر كردنش ، توپ و تشرهايش . بايد مي رفتي . بايد پيداش مي كردي . دست را برداشتي و دويدي . شنها مثل تله ، پاهايت را مي گرفتند . به زمين مي خوردي . بلند مي شدي و مي رفتي .

 

« اين رفتنا بي فايده اس ، بي هدفه . تو نمي دوني كجا داري مي ري . كجا مي خواي بري . »

« نمي دونم . ولي مي خوام بدونم ! مي خوام تو رو پيدا كنم تا بهت بگم مي گي چكار كنم . بشينم تا آفتاب ذوبم كنه ، لهم كنه . »

شنها جا خالي مي دادند ، زير پايت را خالي مي كردند . دست سنگين بود . خسته شده بودي . تشنه بودي . از تپه اي بالا رفتي ، نگاه كردي . كوير روشن بود . پر از ستاره بود وستاره ها ، تا روي زمين آمده بودند . با خودت گفتي « اگر بود ، مست اين ستاره ها ميشد .محو اين تاريك روشن ستاره ها ميشد . اما حالا كه نبود . فرباد زدي «كجايي؟ زنده اي يا ’مردي ؟»

هيچكس جواب نداد .صدايش توي گوشت پيچيد « كوير ، سكوت كوير هيچ سوالي رو جواب نميده . هيچي نميده ، فقط مي گيره »

دوباره به صافي  كوير نگاه كردي . هيج جا اثري اززندگي  نبود . از آن همه تنهايي ترسيدي . خودت را روي زمين انداختي . شنها جا خالي دادند .زير پايت خالي شد . افتادي . غلطيدي . شن ، چشم و ‌دهن و گوشهايت را پر كرد . داشتي خفه مي شدي .

هول عجيبي به جانت افتاده بود « اگه زير شنها دفن بشم ؟ »

 دست و پا زدي . دنبال دست آويزي مي گشتي كه نبود . داشتي قيد خودت را مي زدي كه جسمي نرم ، جلوي چرخيدنت را گرفت . شنها از روي سرت سريدند . پرت كردند ، گم ات كردند و رفتند . خودت را از زير شنها بيرون كشيدي ، چشمهايت را پاك كردي . باور نمي كردي . خودت را جلو كشيدي . چيزي را ميان شنها كاشته بودند . با دست لمسش كردي . نرم بود ، داغ بود ، مثل  دستي بود كه از بازو قطعش كرده باشند !. باور نمي كردي. همانطور كه لمسش ميكردي،  دستت را بالا كشيدي وخدا خدا مي كردي كه ...

 به پنجه ها كه رسيدي .پنجه هاي دست، دور دستت قفل شد . « يه تله ؟ » فشار آوردي . تقلا كردي . ترسيدي . ول ات نمي كرد . به زمين ميخكوب شده بودي . بايد كاري مي كردي . به اطراف نگاه كردي . هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود . به نظرت رسيد روبرويت ايستاده است

و دستهايش را روي شكمش گذاشته بود و قاه قاه مي خندد

 نمي خنديد ، هيچ وقت نمي خنديد . مگر وقتيكه مي فهميد تو توي دام افتادي و به كمكش احتياج داري . « لعنتي ، لعنتي ! » با دستي كه آزاد بود شنهاي دور دست را خالي كردي . ريشه نداشت . بـه هيچ چيز نچسبيده بود . با يك ضرب بيرونش كشيدي . از دستت جدا شد و روي زمين افتاد . دور يك محور چرخيد . دايـره اي كشيد . انگشتها باز شدند . كشيده شدند . دست بالا رفت و با شدت روي دايره زد . صداي دف مثل چشمه اي ، غل غل كرد و بيرون زد . همه جا را پر كرد ، شنها به حركت درآمدند ، لغزيدند . دست اول هم از زير شنها بيرون آمد . تار مي زد . تار و دف ، آهنگ عجيبي بود . آهنگي كه همه چيز را به حركت درآورد ، به رقص وا مي داشت . گوش را كر مي كرد . گوشهايت را گرفتي .

« چرا گوشاتو گرفتي ؟ موسيقي كه فقط ناز و غمزه نيست . گوش بده . گل شمعدوني ، خشتاي ديوار ، درختا ، دنيا در حال ترنمه .   چه دستايي رو كه نبريدن ، چه سازائي رو كه نشكستن »

 

سپيده داشت سر مي زد ، مي ترسيدي . از آفتاب ، از نور . « اگه آفتاب بزنه ، اگه »

موسيقي هنوز جاري بود . حركت داشت . دستها را برداشتي . راه افتادي . صدا مثل جوئي روان ، جلوتر از تو مي دويد . دنبالش دويدي . خودت را فراموش كردي . او را از ياد برده بودي . مرگش را ، مثله شدنش را .

 « اگه آفتاب بزنه »

سپيدي كم كم جلو مي خزيد و تو دلت مي خواست بايستد ، حركت نكند . همه حواست به حركت او بود . جلويت را نمي ديدي .نمي خواستي ببيني . ميخواستي از روز جلو بزني . از روز مي ترسيدي . از آفتاب ، از داغي كوير .اما زمين زير پايت دهن باز كرد وبلعيدت .

تاريكي ، سكوت ، سقوط .خلاء . باور نمي كردي. . خودت را رها كردي   . همه چيز مثل خواب بود . افسانه . دست از خودت’ شستي و خودت را رها كردي و...

اما باور نكردني تر ، آن چيزي بود ، كه روبرويت بود . چيزي كه نگذاشت شدت ضربه را حس كني. نگذاشت بفهني كه متل يك تكه گوشت افتادي  روي زمين . باور نمي كردي . . شايد ديگران هم باور نكنند . كوير خانه اي را در بغل گرفته بود . خفه كرده بود . از خانه فقط نيم دايره اي رو به افق باز مانده بود . شن تا دهنه آن رسيده بود .خانه انگار،  آدمي اسير باتلاق بود . فرياد مي كشيد . آخرين فرياد ...

 خودت را جلو كشيدي و بدون توجه به فريادهاي خانه ، خودت را به تاريكي امن آن سپردي . ديگر از نور نمي ترسيدي .از آفتاب ، از طلوع مهر . به سپيده خيره شدي ، به نور ، كه خسته خسته مي آمد . مست شدي . محو شدي . اما...

  از ته تاريكي صداي هياهوئي مي آمد . كوس و كرناي جنگ ، چكاچك شمشير ، فرياد ، ناله ، فكر كردي ، خوابي ، فكر كردي ،‌ خواب مي بيني . صدا لحظه لحظه بيشتر مي شد . دستها ، جان گرفتند .  به تقلا افتادند . روي زمين خزيدند وتوي تاريكي گم شدند و....

 چيزي از درون تو را تحريك مي كرد . مي جوشيدي . تلواسه داشتي .  بلند شدي ، كورمال ، كورمال  بطرف صدا رفتي . مثل مستها بودي .  از هيچ چيز نمي ترسيدي . به در وديوار مي خوردي پيش مي رفتي .

 پايت به مانعي خورد . راه بندي از دستهاي كاشته شده . دستهايي كه به التماس باز بسته مي شدند . دستهائي كه به دنبال دستاويزي بودند . تا از ريشه در آيند وبه طرف صدا بروند . از آنها گذشتي . از دور نوري پيدا شد . به سمت نور رفتي .

 « چرا ايستادي ؟ »

«  ياور كردني نبود .  باور كن كه باور نمي كردم . خودش بود  . پشتش  به نوربود  ، روي صندلي نشسته بود .يك عصائي نقره كاري شده ، تو دستش بود . چشمامو ماليدم ، هي باور ميكني ؟ خودمو زدم . فكر كردم خواب مي بينم . ولي به حضرت عباس خودش بود . همون غولي كه از اتوبوس اومد بالا . چشماشو نيم گم كرده بود . انگار انتظار منو داشت . انگار اونج گماشته بودنش كه ...»

 

 . نترسيدي ؟ ترسيدي ؟ آهسته جلو رفتي . دعـا كردي كه خـواب بـاشه . نمي ترسيدي ولي دلهره داشتي . بـا دلهـره از جـلويش رد شـدي . از دالان پيچ در پيچي گذشتي ، به صحرائي رسيدي . قيامت بود . جنگلي از دستهاي كاشته شده . دستهايي كه به دنبال دستاويزي بودند . جلو رفتي . از ميانشان گذشتي ، به تپه اي از آتش رسيدي . آتشي كه مي سوخت و هرم داغش تو را به ياد جهنم مي انداخت . نمي ترسيدي . يكدفعه زلزله شد ، دستها به جنبش درآمدند ،‌ لرزيدند . نواختند . صدائي مثل رعد تركيد . صداي مهيب . تركيبي از هر صدا كه در عالم بود . دستها مي زدند . مي زدند . و تو محتاط و دل به دريازده پيش مي رفتي .

كجا رفتي ؟ دنبال چي بودي ؟ خودت هم نمي دانستي . به سدي از غولهاي سر پيچيده رسيدي . ترسيدي . مي خواستي برگردي .اما ديدي ،همه دارند  به آسمان نگاه مي كنند .به آن سوي آتش ، سرت را بالا گرفتي . به رد نگاهشان نگاه كردي . ديديش . شمع آجينش كرده بودند . بر صليبي بالاي  شط آتش مصلوب بود . زنده بود . گريه مي كرد .نگاهش به دستهاي تنها بود . بطرفش دويدي . صدايش كردي . كسي طناب صليب را پاره كرد . آتش او را بلعيد . فرياد كشيدي . به آتش زدي . نمي سوختي دورت پر  از آتش بود وتو نمي سوختي . فقط به دنبال او بودي .

. ديديش ، آن سوي شعله ها ، درست توي مركز آتش . باز هم باور نكردي . هنوز هم باور نمي كني....

وسط آتشها تختي بود وروي تخت ، زني ، مادرانه سرش را بر دامن گرفته بود . باورت نمي شد . باور كردني نبود . زن ، غريبه نبود . ميشناختيش . دوستش داشتي .زن مي خنديد  او هم ميخنديد . معلوم نبود به تو ميخندند يا .... صدايت كردند . به طرفشان دويدي . دستت را گرفتند . خنديدي . خنديدند و بهنمي از آتش روي سرتان خراب شد .

 

   علي اكبر كرماني نژاد 1381

al