آن سال  خوب یادمه سال سگ و تحویل ساعات اولیه صبح بود.  هنوز  آفتاب نزده کوچه  ها پر از سحر خیزانی بود که فهرستی بلند بالائی برای دید و بازدید داشتند . زود جنبیده بودند تا  عصر  به دستبوسی همه بزرگتر ها رفته و از فردا درخانه نشسته و منتظر مهمانان عید باشند.

 ساعت حدود 10 صبح بود که  داد و بیداد بلندی از خانه همسایه بغلی بلند شد. جیغ و فریاد در اون ساعات اولیه اولین روز سال نو  اندکی عجیب مینمود. همه  با تعجب و احتیاط دم در خانه حاج عباس  از همسایه  های قدیمی کوچه جمع شدیم. کسی اطلاعی  درباره منشاء داد و  بیداد نداشت.  تنها کسی که نشون میداد اندک خبری داره توران خانم بود. اسمش رسما توران خانم بود ولی اغلب به اش خانم همدانی میگفتند. شوهرش کامیون  حمل مصالح ساختمانی و هر دو لهجه غلیظ همدانی داشتند.  ترکی را به سیاق فارسی و فارسی را با لهجه ترکی صحبت میکردند.   کسی جرات نداشت  دق الباب کرده و از ماجرا سر در بیاورد. سرانجام سرو صدا بیشتر و در اصلی حیاط  با صدای انفجار بزرگی چار طاق  باز شد.

 حاج عباس  همسایه متشرع به  همراه همسرش حاج خانم  و زن و شوهر مستاجرشون دم در ظاهرشدند. همشون داد و بیداد میکردند. مشخص نبود موضوع چیه. سرانجام علی آقا مستاجر  جوان حاجی به حرف آمد و گفت : اول صبح  حاجی را بزرگ حساب کرده  با همسرم به عید دیدنی رفتیم. حاجی از همون اول  چشم ازهمسرم بر نمیداشت. خلاصه هرصحبتی کردیم حواسش پیش عیالم بود. سرانجام وقتی داشتیم بلند می شدیم؛  با حاج آقا دست داده و دیده بوسی کردم.  باحاج خانم هم حرف های شیرینی رد بدل شد. یک هو دیدم حاجی یک مشت  آجیل دست زنم ریخت و بوسیدش و گفت : من جای پدرت ام.................... تو مثل دختر منی.

 اوضاع ناگهان چرخید.  حالادیگه همه می دانستند داستان چیه ؟ انگاردل اهل محل ازدست حاج عباس همسایه ظاهرا وزین پربود. به ویژه خانم ها.  توران خانم ازاول زل زده بود به چهره حاج عباس. داشت هیکلشو اسکن میکرد تا  هویتشو کاملا روشن بشه. ناگهان جیغی زد و گفت : این همون علی بیحیاست و ازحال رفت.

 حالا دیگه داستان داشت هیجان انگیز تر میشد. تماشاگران و همسایگان  دو داستان ظاهرا جدا ازهم را تعقیب میکردند که حلقه اشتراکشون همون حاج عباس و یا به عبارتی علی بیحیا بود.  علی آقا مستاجر حاج عباس  اصرار  داشت مامور بیاره  وموضوع را رسما تعقیب کنه . زنان بیشتر مایل بودند حال  توران خانم خوب بشه و داستان خودشو تعریف کنه. علی آقا عین نوار چندین بار از اول تا آخر ماجرائی را که افتاده بود برای بقیه تعریف کرد. زنش  بی حال و شوکه و درمنزل افتاده بود. عده ائی هم دورش جمع شده آب قند داده و بادش میزدند.

 زنان بیشتر دنبال شنیدن روایت توران خانم بودند که خیلی سریع حالش بهتر شد  و عین یک خطیب ماهر شروع به سخنرانی کرد. همون اول خیلی  زور زد شعر مناسبی یادش بیاد. نشد که نشد. دست آخر به گفتن : تربیت  نا اهل را چون گردکان بر گنبد  است ؛ اکتفاء کرد.

 توران خانم فلاش بکی به وسعت 38 سال زد و گفت. من هم اون زمان تازه عروس بودم. دو تا  اطاق در  نازی آباد درخانه کسی گرفته بودیم که به علی بی حیا معروف بود. اون زمان درشهرداری کار میکرد.  خیلی ها میگفتند لقبش  به خاطر اینه که مامور سد معبره. به التماس هیچ دستفروشی توجه نمیکنه. به خاطر همین اسمشو گذاشته اند : علی بی حیا. من و همسرم هم باورمون شد. از همون اول از چشمان هیزش خوشم نمی اومد.همیشه وقتی تو خونه تنها بودم در را از داخل قفل میکردم. در اولین نوروز به دیدار  صاحبخونه رفتیم. یادمه خیلی آسمون ریسمون بافت که  امسال سال  سگه و چه حوادثی را باید منتظرباشیم. دل تو دلم نبود عین سیر و سرکه می جوشید. دست آخر بلند شدیم که بیائیم. درست همین  بلائی که سر زن علی آقا  اومد به سر من آورد. در لحظه خروج یک مشت آجیل تو مشتم گذاشت و منو بوسید  و دقیقا همین جمله  راگفت : من مثل پدرتم. تو هم جای دخترمی.

  جنجال بزرگی بر پا و علی بی حیا مجبور شدکه کل خانه  اش را بفروشد و به محل دیگری برود. سالها بعد ما هم از  آن محل اسباب کشی کرده و در این کوچه خونه خریدیم. از همون لحظه اولی که به اصطلاح حاج عباس را دیدم میدونستم که همون علی بی حیاست و لی دلیلی برای اثباتش نداشتم که امروز ین اتفاق افتاد. همون جملات کلیشه ایئ سابق : تو جای دخترمنی.؛ من مثل  پدر توام و بوسیدن قاجاری و ماچ از هر دو گونه و  نهایتا پیشونی .

ماموری که از کلانتری اومده بود داشت گزارش مینوشت. همون اول بر اساس نوشته های شناسنامه اسم حاجی را علی نوشت.  دلیل دیگری بر تایید ادعای توران خانم. حاج عباس ریش اش را میخاراند. دیگر هیچ روئی نداشت به مسجد محل برود. تغییر خونه هم در شرایط فعلی خیلی دشوار مینمود.

 نزدیک ظهر اولین روز سال جدید؛ حاج عباس فعلی و  علی بی حیای سابق تک تنها تو کوچه نشسته و به فردا فکر میکرد که باید بره کلانتری. احتمالا می فرستادند دادسرا و زندانی میشد.

 از دور جمعی دید که همراهشون چند زن جوان چادری  خندان و شاد  می آمدند.  به حاجی که نزدیک شدند سلام دادند و گفتند : عید شما مبارک حاج آقا. علی بیحیا به آرامی گفت : سلام عید شما هم مبارک . خیلی دلش میخواست بگه  شما عین دختر منید. من جای پدرتوام ؛ میخواست عید را همانطوری که دوست داشت به اونا تبریک بگوید.   کوچه سریع خلوت وگربه ائی با تانی از مقابل علی بی حیا رد شد؛ بدون آنکه نگاهش کند میوی کوتاهی کرد. ظهر اولین روز  سال نو ناگهان  کوچه ساکت شد؛ پرنده پر نمیزد. علی بی حیا نا نداشت ازجاش بلند بشه. زل زد به افق و زیر لب آروم  میگفت : تو جای دختر منی !! من مثل پدر توام !!