برهنگي
محو آمدنم بود. نگاهش را پاسخ دادم. شايد سلامي هم كردم. لبخند زد. فكر كردم آشناست. سري جنباندم و رد شدم.
- « آقا…!»
صدايش آنچنان آشنا بود كه ناخودآگاه ايستادم. به طرفم دويد. دستم را كشيد و به طرف خانه برد. بدون توجه به سن و سالم، با همان سرعت از پله ها بالا دويد و مرا به دنبال خود كشيد. از در نيمه باز گذشت و وسط هال رهايم كرد. نفسم بالا نميآمد.به زور خودم را نگه داشتم. گره روسري را باز كرد. موهاي بلندش، لَخت و هار صورتش را پوشاند. مانتو را در آورد. با سرعت موها را به بند كشيد و چراغ پر نوري را روشن كرد و نگاهم كرد. دهانش چه زيبايي بيحيايي ارايه ميكرد و نگاهش چنان احاطهام كرد و در خود مچاله، كه كم آوردم. دورم چرخيد. سرتا پايم را كاويد. چراغ ديگري را روشن كرد. چشمانش چه غنجي ميزد. انگار گمشدهاش را پس از هزاران سال ديده است. يك آن آرام نداشت. تند و تند چراغهاي ناپيدايي را روشن ميكرد و لبخند ميزد. بين آنهمه نور گم شده بودم. احساس بچه گنجشكي را داشتم كه اسير سحر نگاه ماري شده است. با آنكه ميترسيدم، اما حس زيباي بلعيده شدن، چنان اسيرم كرده بود كه نميتوانستم- يا نميخواستم- پلك بزنم يا رو برگردانم.وقتي ليوان شربت آلبالو را بدستم داد، متعجب شدم كه چطور رفت و برگشت كه نديدم.چشم ازم بر نميداشت. گلويم خشك شده بود با آنكه شربت آلبالو دوست نداشتم، شربت را يك جرعه سركشيدم و او خنديد. روي صندلي روبرويم نشست. بازهم نگاهم كرد و ناگهان گفت« بايد لخت شي، اشكال نداره؟!»
دهنم باز ماند. يكآن حس فاحشه بودن به سراغم آمد و شايد تعصب مرد بودن تكانم داد. اما با او بودن- به هر عنواني را- ميخواستم. دهنم باز نميشد. با چشم سر جواب دادم « نه»
ليوان شربت ديگري آورد و با افسوس گفت« اما من آماده نيستم، ميفهمي كه؟!»
نميفهميدم؛ اما اشاره كردم ميفهمم و او گفت و گفت و گفت و در آخر بيكه منتظر جوابم باشد؛ پرسيد:« قرارمان فردا صبح، اول وقت، قبول؟»
شب آنقدر دراز شده بود كه آفتاب نزده بيرون زدم. بر خلاف هميشه كه به طرف پارك ميرفتم تا جلوي يورش پيري را بگيرم؛ نيمنگاهي هم به آن نكردم و از آن گذشتم. ذهنم پر بود از صدا و حركات لبهاي گوشتي و سرخ او.
با آنكه سهپايه يغور دوربين را نشانم داده بود اما نفهميدم- شايدم نخواستم بفهمم كه چه ميخواهد و چه ميگويد. او را جور ديگري ميخواستم و همانطور ميديدم. اما وقتي برگشتم و در خلوت خانهي خاك گرفته، حرفهايش را مرور كردم؛ تنم لرزيد. او با لوندي و بيحيايي خاص خودش ازم خواسته بود مدل لخت عكسهاي او بشوم.
بعد از آنهمه سالي كه سربلند و آبرومند زندگي كرده بودم، حالا…
:«خدايا! بازيچهي دو لپ سرخابزده شدي و 52 سال زندگي را سر دست گرفتي كه چي بشه؟»
ذهنم دو نيمه شده بود و هر كدام ادعايي داشتند. يكي وسوسهام ميكرد بروم و به هنر هنرمند نادار اين مرز و بوم كمك كنم و ديگري پا بر زمين ميكوبيد و داد ميزد:« كدام نادار؟ او يك بچه پولدار لوس و خُنكه كه به بازيت گرفته، مگر تن لخت پيرمرد خشك و زهوار در رفتهاي مثل تو…»
بهم بَرميخورد. اما ساكتش نميكردم و او چه دوري برداشته بود. همهچيز را قاطي ميكرد:«اگر كلك باشد و اگر وقتي لختت كرد از پشت دري ناپيدا، دوستانش را صدا كرد تا بازيچهي هوسشان شوي؟ يا پشت پنجره ايستادند تو پيرمرد زشت هيز و هوسباز را مضحكه كردند چي؟…»
و آن يكي فقط لبخند ميزد و نگاهم ميكرد. و او جريتر ميشد. سرش را بغل گوشم ميگذاشت و فرياد ميزد:« چرا لُخت و مادرزاد؟… فكر بچهها، خانواده، زندگيي هنريات را كردي؟ ميدوني اگر منتشرشان كند چه اتفاقي ميافتد؟!…»
ميدانستم آنيكي به اين سه كلمه حساس است و الان غوغا به پا ميكند. ميخواستم جلويش را بگيرم. اما نگرفتم و او بر خلاف دانستهام، بازهم لبخند زد و به طعنه گفت:« سابقهي هنري؟»
…
تمام شب را اينگونه سر كردم و اگر اعتراف كنم از اين همه غوغاي درونم لذت ميبردم؛ بيجا نگفتهام. حتا يك بار دخالت كردم و گفتم:« اين يك اتفاق نادر است كه نصيب هركسي نميشود؛ متوجهين بعد از چند سال يكنواختي، شما را از خواب بيدار كرده و به جان هم انداخته است»
و هر دو با چه انزجاري نگاهم كردند…
آفتاب پهن شده بود كه براي چندمين بار به جلوي كوچهي او رسيدم. پاهايم بوق خستگي را به صدا در آوردند و ناخواسته وارد كوچه شدم. وقتي به طرف خانهي معهود رفتم؛ دو نيمهي ذهنم ساكت شدند. آنكه بيشتر جوش و جلا داشت؛ انگشتش را به نشانهي تهديد بالا برد و خودش را به خواب زد. اين يكي بعد از چند دقيقه سكوت، روبرويم ايستاد و پرسيد:« به خاطر پولش ميري، نه؟»
دلم ميخواست بگويم« نه! » اما فكر كردم:« چرا كه نه؟»
او پوزخندي زد و گفت:« فكر نكنم به اين دليل باشد، دلت ميخواهد خلاف گفتههايش عمل كند و…»
آنيكي نگذاشت حرفش تمام شود و با چشمان بسته گفت:«تا حالا مدافعش بودي! گيرم كه اينطور باشد، اشكالي دارد؟»
لبخندي روي لبهايم جا خوش كرد و دلم غنج رفت. پاهايم توان بيشتري پيدا كرد و به طرف خانه رفتم. تنها دو خانهي ديگر مانده بود كه ناگهان تلواسهها به سروقتم آمدند. همهي ترسها، اما و اگرها را بيمحل كردم و بيتوجه به مقاومت پاها تا مقابل كوچه بنبست رفتم. اما آنجا ديگر زورم نرسيد. ايستادم و اطراف را با دقت پاييدم. خلوت صبحگاهي يك روز تعطيل، حس بدي به جانم انداخت و از خودم پرسيدم:« چه اتفاقي خواهد افتاد؟»
نگاه جسور دختر، خندههاي بيحيا و صداي پر طنينش جلويم زنده شد و به وجدم آورد و به طرف كوچهي بنبست كشاند. اما چند قدم نرفته بود كه حس پيري و وازدگي دورم چنبره زد و پشتم را خماند. سعي كردم بازهم به روي خودم نياورم، اما پيري اژدهاي هزار سري بود به حجم همهي تاريخ بشريت و من… ايستادم و ناخواسته فرياد زدم:« حتا دنكيشوت هم نيستم!»
صدايم تا ته كوچه رفت، قويتر و ترسناكتر برگشت. سايهي دراز و لاغرم ترسيد. قد كشيد و مرا از كوچهي بنبست بيرون كشاند. خستگي عالم به جانم نشست. به ديوار تكيه دادم و به راهي كه يك عمر آز آن گذشته بودم نگاه كردم. دلم گرفت. نفس حبس شده را رها كردم و از خودم پرسيدم:« گيرم هماني باشد كه ميخواهم؛ آيا ارزششو داره؟»
فقط يك كوچه بنبست تا جواب سوالم مانده بود. و گذر از كنار چند خانهي ناهمگون. خانهها را شمردم.چهار خانه از هر طرف. و خانهي پنجم؟!… مقصدم انجا بود و مثل هميشه با خودم گفتم« هيچچيز نبايد سد راهت شود؛ برو!»
سرم را بالا گرفتم و سينه را جلو دادم و با قدرت راه افتادم. از خانهها گذشتم و بيكه نيمنگاهي به آنها بيندازم. به پنجمي كه رسيدم؛ ترس قويتر از هميشه به جانم افتاد و سرم را پايين كشيد و وادرم كرد از آن بگذرم. دست و بالم ميلرزيد. پاهايم پيش نميرفت. از همهچي ميترسيدم. فكر ميكردم پشت آنهمه پنجرهي چشمبسته و اخمو، هزاران پليس و مامور مخفي ايستاده است. پچپچههايي را ميشنيدم كه گزارش لحظه به لحظهي مرا به پليس يا مامور بالا دستي خود ميدهند. دو خانه آنسوتر ايستادم. نميدانم بهانهي سيگار بود يا سيگار بهانهاي براي ايستادن و پاييدن اطراف. دستهايم طوري ميلرزيد كه چند بار كبريت از دستم افتاد. وقتي موفق شدم بگيرانمش، نميتوانستم شعله را زير سيگار نگه دارم. نگاهم به سمت پنجرهي باز خانهاش رفت. پردهي صورتي گلدار آن، پاهاي خوشتراشش را به دست سوز سرد پاييزي سپرده بود و چه بيحيا دلبري ميكرد. با آنكه بيش از يكبار به آن خانه نرفته بودم. اما آنچنان آشنا بود كه انگار چندين دوره در آن بهدنيا آمده و از دنيا رفته بودم. پرده بيرون دويد. نگاهم كرد، صدايم زد. دلم غنج زد. موهاي پشتم مورمور كرد. «خدايا…»
غژغژ باز شدن دري و غرش ماشيني، هول دزد بودن به جانم انداخت. تند و تند به طرف خانهي او رفتم. در باز بود. حس پرواز دوباره به سراغم آمد و پلهها را نديدم. انگار روحم بود كه جلوي واحد او ايستاد. تقهاي به در زد و منتظر نماند كه صداي زيبا، او را به داخل بخواند. در نيمگُم را فشار دادم و وارد شدم. او آنجا بود. با همان خنده، همان نگاه و همان موهاي هار و… واي بر من! بعد از اينهمه سال چگونه تن به اين سقوط دادم؟
روي صندلي كنار پنجره نشسته بود و كوچه را ميپاييد. از خودم بيزار شدم. او ترس و دودلي و تلواسههايم را ديده بود. شايد براي همين بود كه آن شوق و حال ديروز را نداشت. نگاهم كرد. پوزخندي زد و با بيحالي از جا بلند شد و گفت:« پس مردها هم…؟»
هوس آتش زدن سيگاري چنان وجودم ا پر كرد كه گلويم به خار خار افتاد. دستم ناخواسته به طرف جيبم رفت تا سيگاري بردارم اما… «بسكه عجله داشتم …»
از روي ميز ،پاكت سيگار گرانقيمتي برداشت و به طرفم گرفت و گفت« راحت باش!»
كاش آرزوي بزرگتري كرده بودم؟!…
سيگارم تمام نشده بود كه به طرف اتاق رفت. بعد از لحظهاي گفت« نميخواي بياي؟!»
پرده صورتي هنوز اسير باد بود. آن را به داخل كشيد.پنجره را بست. از سهكنج ديوار پَر پرده سفيد و يكدستي را گرفت و روي پرده و پنجره را پوشاند. همهجا سفيد شد. روي چهارپايهي روبروي پرده نشست و نگاهم كرد. نگاهش ديگر آن شر و شور قبلي را نداشت. انگار هوسي بود كه با تلنگري از عقل، فروكش كرده باشد. آهسته پرسيد« چيزي شده؟»
سرم را به علامت نفي تكان دادم. اما آنهمه سفيدي حس غريب به پايان رسيدن را در وجودم زنده کرد. از جايش بلند شد و به كنار سه پايه رفت. از ميان راه برگشت و همهي حسي كه در او ميديدم را به خودم برگرداند و در آخر گفت:« ميشه جلوي آشفتگي ذهنت را بگيري؟ با اينشكل كار خوب در نميا!»
به زور پوزخندي زدم و گفتم« طوريم نيست!»
با شك نگاهم كرد. در حاليكه به طرف دوربين ميرفت گفت« ميشه بري جلوي پرده؟»
نميدانم چرا گفتم« حاجي لكلك ديدي؟»
نگاهم كرد. انگار نگاهش خيس بود. يخ كردم. به زور خنديد و پرسيد:« يه پات ميلنگه؟»
گفتم: نميخوام شاعر بشم ولي امروز بچهاي از خواب برخواست و راه نيافتاده، پير شد.
دوباره خنديد. دهنش گشاد بود و دماغش گلابي! پرسيدم« نوبتم شده؟»
با تعجب گفت« نوبت چي؟»
ناگهان منظورم را فهميد و گفت:« وا ! خدا اون روزو نياره… مگر عزراييلم؟»
دلم ميخواست بچزانمش. دنبال متلك آبداري ميگشتم كه از پشت دوربين كنار آمد. با دقت نگاهم كرد و مثل بچهها خنديدو گفت: « انگار با بد كسي طرف شدم، چكارهاي؟»
به سفيدي زشت پرده خيره شدم و از خودم پرسيدم« چكارهام؟»
هزار قيافه و شكل روي پرده زنده شد و محو شد و در آخر تابوتي غريب روي سنگفرش مردهشورخانه ماند. دستش را روي شانهام گذاشت و گفت« نميخواستم، يعني معذرتخواهي بلد نيستم، اما…»
خوشحال شدم كه بلد نيست و دلم نميخواست ادامه دهد. اولين تكمهي باراني بلندم را باز كردم و گفتم« شروع كن؟»
در حالي كه به طرف دوربين ميرفت، خنديد و گفت:« حاجي لكلك ديدي!»
ديده بودم، ميشناختمش اما از موهاي ژوليده سينهام ميترسيدم. باراني را در آوردم. ميخواستم تكمهي پيراهن را باز كنم كه سرش را از دوربين جدا كرد و گفت:« مختاري! هم ميتوني بپري! هم بموني و لِنگ ديگهتو نشون بدي؟»
تند و تند تكمهها را باز كردم و گفتم« بازي بدي را شروع كرديم! نه تو شاعري و نه من حال و ظرفيت جوابگويي و طعن و متلك را دارم»
جواب نداد. از چشمي نگاهم كرد و گفت:«بازي مال ديروز بود كه مستت كردم. اما تو دستمو خوندي و داري تقلب ميكني!»
ناگهان به ياد او افتادم و گفتم« اونم زرنگ بود» دوربين را رها كرد. به طرفم آمد و در حالي كه به طرف شلوارم اشاره ميكرد، گفت:
« پرونديش، حالا ميخواي مرثيهسرايي كني؟»
ذهن چه راحت طي و طريق ميكند! كِي بود؟… چه اشكي ميريخت و با چه التماسي ازم ميخواست، اذيتش نكنم و من چه بيرحم بودم كه پيري را بهانه كردم و ميخواستم نباشد. ميگفتم:« به آخر خط رسيدم و آينده از آن توست، برو، بپر» نميرفت. ميخواست بماند. او اولي نبود و آخريهم نبود و حالا… فشار دستي بيخودياَم را برگرداند. روبرويم بود و پرسيد دوستش داشتي؟
بيهوا گفتم«: هيچوقت معناي دوست داشتن را نفهميدم!»
نگاهش، نگاه مار زخم خوردهاي شد و لبخندش پريد. ترسيدم و با دقت بيشتري نگاهش كردم. قدمي به طرفش برداشتم. انگار كه ذهنم را بخواند، صورتش را پشت دوربين پنهان كرد. به خودم گفتم« چه پايان بدي!… نيمه لخت روبروي پردهاي كه مرگ را تداعي ميكند ايستادهام و زني جوان از چشمي دوربين ميپايدم…مسخره!»
روي چهارپايه نشستم.دستها را لاي رانهايم گذاشتم و مثل ابلهي به دوربين لبخند زدم. صداي شاتر بلند شد. دوباره ، دوباره دوباره. از سر بيخودي با عصبانيت عكس ميانداخت. عصبي بودنش به منهم سرايت كرد. پيش از آنكه از خود بيخود شوم.. از جايم بلند شدم. دستم به طرف پيراهنم رفت. بازهم شاتر به صدا در آمد. تند و تند پيراهن را پوشيدم و او تند و تند عكس انداخت. باراني را كه پوشيدم. قهقههاش اتاق را پر كرد. از دوربين جدا شد. به طرفم آمد و ريش چند روز نتراشيدهام را نوازش كرد و به طرف آشپزخانه رفت. وقتي ليوان شربت آلبالو را جلويم گذاشت؛ هنوز ميخنديد. به طرف در رفتم. دم در صدايم كرد و با خنده گفت:« شربتت ماند!»
غريدم:« از آلبالو بدم ميا!»
با همان خندهي كذايي گفت:« ديروز كه با لذت خوردي؟!»
دستگيره را چرخاندم. در باز شد. پايم را بيرون نگذاشته بودم كه به طرفم آمد. كيف پول را از جيب عقب شلوارش در آورد. پولها را تا نيمه بيرون كشيد و روبرويم گرفت و خيلي خونسرد گفت« ممنون، عالي بود.فكر كنم بهترين و طبيعيترين عكس يك مرد لخت و عصبي را گرفتم!… حقالزحمهتونو بفرماييد؟!»
دهنم باز ماند. دستش را پس زدم و از پلهها سرازير شدم.
نظرات