آن سال کذائی از اول برای حاج قربان آمد نداشت. روستای شختلی Shakhtali نزدیک مراغه به داشتن بادام و گردو ؛ انگور های کشمشی و محصولات باغی معروف بود ولی بهار زود رس باعث شکوفه زدن نا بهنگام درختان شد. درست لحظه تحویل سال دهکده غرق بوی خوش شکوفه های بادام  و زردآلو بود. همه خوشحال بودند. زنبورهای عسل زودتر کارشان را شروع کرده و همه جا حضورداشتند. عین پسر بچه های بازیگوش به هر گوشه سرک می کشیدند و دمی آرام نداشتند. زندگی در اطراف صافی رود که از وسط روستا میگذشت ؛ موج میزد. با گرم شدن هوا هر روز بر آب رودخانه افزوده میشد. بادی که از ارتفاعات سهند می آمد پیام آور سال پرباری بود. با وجود همه این نشانه های خوب ؛ حاج قربان اصلا خوشحال نبود.

 

به دلش برات شده بود که مصیبتی در راه است. در همه دید و بازدید های عید گیج و منگ بود. روستائیان دراستقبال از مهمانان شهری آنها را برای تابستانی پر بار به روستا دعوت میکردند. خیلی ها برای عروسی های پائیز بعد از فروش محصول برنامه ریزی میکردند. برخی نیز هنوز اتفاقی نیفتاده خشکبار خود را به ثمن بخص پیش فروش کرده و از تجار فرصت طلب مراغه ؛ پیش پرداخت میگرفتند. حاج قربان دل تو دلش نبود. از اول سال استکان چائی را آنقدر در دستش نگاه میداشت و به افق زل میزد که یخ میشد و از دهن می افتاد.  مثل کاپیتان قایقی سرگردان مطمئن بود این هوای آفتابی و اوضاع خوب جوی دیری نخواهد پائید و  وطوفان بزرگ خیلی زودتر از آنچه انتظار دارند ؛ خواهد رسید. عین موش خرما غریزه اش وقوع زلزله ای را پیشبینی میکرد.

 

 هنوز فروردین به پایان و توت به ثمر نرسیده اولین موج سرما به دهکده هجوم آورد. درست 3 روز مانده به پایان اولین ماه سال  سه وجب برف بارید. 6 روز متوالی دمای هوا 5 درجه زیر صفر باقی ماند. آب صافی رود در بهار یخ زد. همه شکوفه ها سیاه شدند. آرزوها بر باد رفت.مردان دهکده در قهوه خانه می نشستند و به صورت همدیگر زل میزدند. کسی یارای صحبت نداشت. همه حقیقت را میدانستند ولی کسی جرات مطرح کردنش را نداشت.  روستا شده بود صحنه عزاداری بزرگ.

 

حاج قربان کیسه توتونش را بر میداشت و ساعتها در کمرکش کوه می نشست و چپقش را دود میداد. سعی داشت همه دود را ببلعد. انتهای لوله چپقش را به گونه هایش می مالید.  یقین داشت که بلائی که قرار است نازل شود از این ها هم مهمتر و سهمگین تر خواهد بود. به دلش برات شده بود که روزهای سختی در پیش است.  کربلائی سید اسحق روحانی روستا به چند نفر از پیرمردان دهکده گفته بود که سرمای اخیر و بلائی که نازل شد نتیجه کفر و بی ایمانی مردم است. آنها باید انتظار مجازات های سخت تری را داشته باشند. شنیدن همه اینها مو بر تن حاج قربان از معتمدان قدیمی این دهکده دور افتاده راست میکرد.

حاج قربان خیلی وقتها دور از جشم اهالی درباغ های سوخته از سرما قدم میزد. به دقت شاخه ها را نگاه کرده و دنبال شکوفه هائی بود که حالا دیگر باید چغاله شده بودند.  یاد سالها قبل می افتاد که به سفر حج رفت. آن وقتها چندین سال متوالی محصول خوبی داشتند. آنقدر بادام و گردو فروخت که توانست همه نیازهای منزلش را برای چندین سال از حاج محسن اسفندیاری از کاسب های عمده سبزه میدان مراغه تهیه کند . همه صورت حساب ها را نقد پرداخت کرد.

عین رویا بود. اسفندیاری آدم عنق و بد اخلاقی بود که تنها به سود فکر میکرد.  ولی بعد از فروش عمده به حاج قربان ( که آن زمان هنوز حاجی نشده بلکه مشهدی بود) وی را به نشستن بر روی چارپایه و نوشیدن  استکانی چای دعوت کرد. در همان حال تعدادی از اهالی روستا وی را در داخل مغازه دیده و شاهد عزت و احترام حاج اسفندیاری به وی بودند. مشهدی قربان در آسمانها سیر میکرد. سفر رویائی مکه در پیش بود.  همان سال همراه زنش برای سفر حج واجب ثبت نام کرد.

پرواز جده از تهران صورت میگرفت. طبق برنامه آنها قراربود از منزل خود در روستا در آمده و به ایستگاه راه آهن مراغه بروند. قرار بود در تهران همه عموزاده ها و روستائیانی که قبلا به شهر رفته بودند به استقبالش بیایند. بعد از دو روز اقامت در تهران در منزل مشهدی عباد ( پسر خاله ) قرار بود به فرودگاه مهر آباد بروند.

روزی که می خواستند از نازی آباد به فرودگاه بروند حاج قربان و عیالش به اصطلاح امروزی ها  سورپرایز شدند. دوستان و فامیل سنگ تمام گذاشته و چاوش آورده بودند. سیدی بود نیکو خصال و خوش الحان و به غایت خوبروی. از همان دم در شروع کرد به خواندن تا سر خیابان که مینی بوسی متتظر ایستاده بود.

اول سلام بر احمد، دوم به ساقي كوثر

سوم به فاطمه، چهارم به سبزپوش پيمبر

سلام پنجم ما باد به كشته نيزه خنجر

ز بعد پنج تن حق، سلام بر همه يك سر

همين كلام بود امر واجب ما

كه بر حبيب خدا ختم انبيا صلوات

به يازده پسران علي ابوطالب

به ماه عارض هر يك جدا جدا صلوات

در كرب و بلا به شمر ملعون لعنت

در طوس غريب الغربا را صلوات

در فاصله ای که پیاده می رفتند ؛ کاسب ها و رهگذران تا پرچم سبز را دیده و صدای چاوش را می شنیدند به سوی حاج قربان  رفته و با وی دیده بوسی کرده و برایش سلامتی طلبیده و درگوشی میگفتند : بگو ما را هم طلب کنند.

حاج قربان و زنش تا آن لحظه غم دوری از یار و دیار را احساس نکرده بودند. صدای سوزناک مرد چاوش آتش به جانشان انداخت.. حاج قربان بی اختیار به یاد شکوفه های بادام و طعم شیرین دوشاب( شیره انگور)  روستا اشگش سرازیر شد.دلش می خواست یک بار دیگر به عقب برگردد و در دور دستها سواد روستایشان را ببیند.

 اختر خانم همسرش هم با گوشه چارقدش اشگش را پاک کرد. پسر خاله به کمکش آمد و شانه هایش را مالید. حاج قربان عین بچه هائی که منتظر دریافت اسباب بازی گرانبهائی باشد ذوق زده شده بود. سر خیابان از همسایه ها و کاسب های محل که به قصد ثواب به بدرقه آمده بودند خداحافظی کرد و در مینی بوس نشست. در داخل ماشین پسر خاله یواشکی در گوش حاج قربان نجوا کرد که راننده یونس است. در  مقابل چهره پرسشگرش توضیح داد که یونس پسر احمد زردوز است. همان پسر عموئی که با هم سالها قهر بودند. حالا به رسم آشتی  احمد آقا پسرش را فرستاده و قرار است وقتی برگشتی به زیارتت بیاید. سفارش داده که همه چیز را فراموش کرده و در مکه دعاگویش باشی و حاجت سلامتی بطلبی. ماه هاست مسلول شده و خون بالا می آورد. حاج قربان ماتش برد. پسر خاله توصیه کرد که وقتی دارد پیاده می شود یونس رادر آغوش گرفته و ببوسد و از طریقش به پدر سلام برساند. مطمئن بود که همه چیز فیصله یافته و جای نگرانی نیست. حاج قربان در آسمانها سیر میکرد. این طوری از احمد هم حلالیت طلبیده بود. احساس سبکی میکرد. در آن دم به نظرش رسید که همه صداها برای لحظه ای ساکتند. احساس دل گندگی عجیبی داشت. همه تقصیر های دعوا با احمد زردوز را با کمال میل پذیرفت. حال نداشت با کسی دعوا کند. فصل بخشش بود.

در فرودگاه جده که پیاده شدند برای اولین بار مردانی را دید که دشداشه پوشیده و چفیه عقال بر سر دارند. قبلا اینها را در عکس های مذهبی دیده بود. یک بار هم با عیال در مشهد عکاسی نزدیک حرم با لباس عربی عکس گرفت.  سالها آن عکس بر روی پیش بخاری منزل جا خوش کرده بود. حالا باید عکسی با همسرش در مقابل خانه خدا گرفته و در کنارش میگذاشت. همه چیز عالی می نمود. اتفاقات آنقدر طبق برنامه پیش میرفت که حاج قربان به امدادهای غیبی داشت ایمان می یافت.

حاج قربان ساعتها در ذهنش فیلم سفر حج را مرور و هر سکانسش را بارها عقب و جلو  و با دور آهسته تماشا میکرد. یاد همه آنهائی افتاد که در این سفر آشنا شده بود. خودش هم نمیدانست چند ساعت زیر درختان بی بر و بار قدم میزد و دست آخر سمت خانه حرکت میکرد. همه کلمات چاوش را موقع بازگشت کلمه به کلمه از بر بود و موقعی که به سوی خانه رهسپار بود زیر لب زمزمه میکرد :

 

حاجيان از حرم امن خدا آمده‌اند

 شادمان در وطن از سعي و صفا آمده‌اند

رفته بودند سوي مشعر و ميقات و حريم

خرم از ركن و مني سوي وطن آمده‌اند

روز عيد عرفه خوانده دعا در عرفات

 شاد و مسرور همه سوي وطن آمده‌اند

بار الها بكن اين حج و زيارات قبول

 سعي مشكور كه با حج بجا آمده‌اند

شكر بسيار خدا را كه به ايران عزيز

حاجيان از حرم امن خدا آمده‌اند

 

با وجود آنکه از مرور خاطرات حج خسته نمیشد؛ با اینحال  مایل بود به زمان حال برگشته و فکری برای حل مشکلات فعلی بکند.

حاج قربان حرفهای ملای ده را جدی گرفته و سعی داشت مراسم عاشورا را امسال مفصل تر از سابق برگزار کند تا هر گونه نشانه بی ایمانی از اسم دهش زدوده شود. به ملای روستا حق میداد. جوانان دیگر شورش را درآورده بودند. شختلی بهترین انگور را برای شراب داشت. خیلی ها از جاهای دور حتی از تبریز و تهران و رشت برای خرید مشروب به روستا می آمدند. درآمد خوبی داشت ولی پاک آبروی دهکده را برده بود. جوک های زیادی در مراغه دهان به دهان میگشت که اهالی روستای شختلی دست ارامنه در مشروب سازی  را از پشت بسته اند و بهتر است به جای شختلی  گفته شود " شراب لی".

 در روستاهای اطراف مراغه  رسم  قدیمی شبیه و تعزیه برقرار بود. مخصوصا روز عاشورا. دوباره مشکل بزرگی پیش آمد. غلامحسین رنجدار که سالها نقش شمر را بازی میکرد پارسال در تصادف اتومبیل جانش را از دست داد. حالا پیدا کردن جانشین برایش سخت دشوار است.  باوجود همه تبلیغاتی که ملای روستا در مورد قبول ایفای نقش شمر درروز عاشورا داشت( ثوابی به گفته وی معادل 7 بار زیارت کعبه) با اینحال هیچ کس حاضر نبود این بدنامی رابه جان بخرد و خود و خانواده را مضحکه این و آن کند.

غلامحسین رنجدار قبل از پذیرش نقش شمر سالها با ارامنه مراغه حشر و نشر داشت. آلبرت بالاخانیان که خواربارفروش نزدیک کلیسا از دوستان نزدیکش بود. شایع بود که مصرف بادام و گردو  و  سایر اقلام خشکبار کلیسای مراغه را غلامحسین تامین میکرد و دوستان ارمنی زیادی داشت که تابستانها در باغش می نشستند و مشروب میخوردند. غلامحسین بارها پیش حاج قربان اقرار کرده بود که وقتی آلبرت با گیتارش آوازهای ارمنی میخواند با وجود آنکه از کلماتش سر در نمی آورد با اینحال تمام بدنش رعشه میگیرد و از خود بیخود می شود.  خوردن جوجه کبابی که آلبرت و دوستانش روی زغال چوب گردو تهیه  همراه با شرابی که از مراغه می آوردند واقعا غلامحسین را به هفت آسمان میبرد. زیر لب آهنگی را که آلبرت اغلب میخواند زیر لب زمزمه میکرد :

Arravot yes tesa, vor partezum k’yez

Kbazhani lav tsirani

Asel e hyuri

 Amboghj ory spasum e im hraverin

غلامحسین معنی دست و پا شکسته ای را به ترکی و فارسی که از آلبرت شنیده بود بعد از اندکی مکث انگار با شنونده خنگی طرف است با صدای بلند دکلمه میکرد :

 

صبح تو را در باغ دیدم

زردآلو های خوب را جدا میکردی

گفتی برای یک مهمان است

تمام روز در انتظار دعوت بودم

 

با همه اینها حاج قربان؛ غلامحسین را فردی معتقد و فداکار میدانست که برای بر زمین نماندن تعزیه امام حسین با فداکاری نقش شمر را بازی میکرد و همه ناملایمات جاهلان را به جان میخرید. غلامحسین صدای خوبی داشت. برای تشویق مردان روستا به ایفای نقش شمر ؛ ملای مسجد سر نماز اعلام کرد که غلامحسین شب به خوابش آمده و گفته به ثواب همه نقش های شمری که بازی کرده از همان لحظه فوت به بهشت آمده و دیگر غمی ندارد. از حوری و غلمان و جویبارهای پر از شیر و عسل حرف زد ؛ فایده نداشت. کسی داوطلب ایفای نقش شمر در مراسم تعزیه روز عاشورا نبود.

حاج قربان برای سالیان متمادی هم آهنگ کننده همه رویداد های عاشورای روستا بود و حالا از اینکه نتواند در این شرایط دشوار برای نقش شمر کسی را پیدا کند تنش می لرزید و خوابش نمیبرد. کافی بود در شختلی شایع شود که امسال به دلیل نبود شمر هیچ تعزیه ای روز عاشورا برگزار نمی شود. آن وقت اعتبار روستا بین همسایگان میرفت و مردم برای عزاداری به دهات اطراف میرفتند. این یعنی سرافکندگی کامل. دیگر هیچ مردی از شختلی جرات پیدا نمیکرد سرش را بالا نگه دارد.  اوضاع کاملا دشواری پیش آمده بود.

 

سرانجام خودش هم نفهمید چطور این فکر بکر به ذهنش رسید. چرا از دوستان ارمنی غلامحسین کمک نگیرد. چند نفر از آنها را به نام میشناخت. آلبرت بالاخانیان. آره خودشه. همه ارامنه مراغه ترکی را به خوبی بلدند و با مراسم عاشورا به خوبی آشنا هستند. چرا که نه. باید رفت و صحبت کرد. فرصت تنگ است.

 

حاج قربان روز دوشنبه شال و کلاه کرد و رفت مراغه. بعد از مدتها نیشش باز بود. احساس خوبی داشت.هر کسی را می دید سلام میداد و از احوال  والدینش می پرسید.آن روز خنده از لبانش اصلا دور نمیشد. همه چیز عالی به نظر میرسید. مطمئن بود که پیروز خواهد شد. میخواست دستمزد خوبی هم برای آلبرت بالاخانیان پیشنهاد کند. از در مغازه که وارد شد با خوش آمدگوئی آلبرت روبرو شد. ترکی را با لهجه غلیظ ارمنی صحبت میکرد. نیمساعت در باره دوست تازه درگذشته غلامحسین صحبت کردند. آلبرت سر شوخی را باز کرد و گفت که دوستان ارمنی غلامحسین به وی عصمت پاشا میگفتند.بلافاصله توضیح داد که عصمت پاشا وزیر کشور دولت عثمانی و عامل اصلی صدور دستور قتل عام ارامنه در آوریل سال 1915بود. درست مثل شمر شما.  حاج قربان خواست موضوع را عوض کند. به نوشته های روی شیشه مغازه اش اشاره کرد . به چشم حاج قربان درست مثل نوشته های دعا نویسان بود :

Ալբերտ Բալախանյան  գրոծերյ

آلبرت توضیح داد که این یعنی بقالی آلبرت بالاخانیان. حاج قربان خندید و گفت : ما که نمیتوانیم اینها را بخوانیم تکلیف چیست؟ آلبرت چشمانش را تنگ کرد و گفت برای آذری ها هر نوشته ارمنی یعنی اینکه میتوان شراب و عرق خرید. آلبرت بلافاصله پشیمان شد. نباید با توجه به محاسن حاج قربان این حرف را میزد. همه این صحبتها به دوستی مشکوک آلبرت و غلامحسین دامن میزد. آلبرت با دستپاچگی پرسید : چای ؟ قهوه و یا نوشابه ؟ نوشابه را طوری تلفظ کرد که نگاهش یک آن با نگاه حاج قربان گره خورد. هر دو زدند زیر خنده. حاج قربان در حالی که ته مانده خنه هایش را مزمزه میکرد زیر لب گفت : نوشابه ! آلبرت دو بطری نوشابه خنک باز کرد. جای انگشتان هر دو بر بدنه مرطوب شیشه نوشابه ها افتاد. درست مثل اثر انگشت افراد خطاکار در اداره انگشت نگاری پلیس. جرعه ای را بلافاصله بلعیدند و منتظر ماندند تا کلمات خودشان بر دهان جاری شوند.

 آلبرت  با ابهت یک اسقف جا افتاده صدایش را صاف کرد و گفت : غلامحسین انسان والائی بود و بعد سکوت کرد.حاج قربان فهمید که لحظه مناسبی برای ارائه پیشنهاد است. بعد از گفتن مقدمه کسالت آوری در باره شبیه سازی های روز عاشورا سرانجام رفت سر اصل قضیه. اول از دستمزد بالای این کار صحبت کرد. یک گوسفند پروار  و کیسه های بزرگ گردو و بادام و............ احتمالا دو قالب بزرگ کره محلی. حاج قربان توضیح داد که به علت سرما زدن همه درختان نقدینگی اهالی خیلی کم است. تازه بادام و گردوی تقدیمی هم مال پارسال است و خود اهالی برای زمستان قوتی ندارند ولی مراسم عاشورا در اولویت است و باید سنت ها را پاس داشت و ............................ آلبرت دیگر بقیه را نمی شنید.

در مقابل احساس ترس آلبرت از اذیت اهالی به دلیل ایفای نقش شمر ؛ حاج قربان اطمینان داد که از جانش محافظت و بلافاصله به سلامت به مراغه منتقل خواهد شد. همراه همه دستمزدش. از اینها گذشته لازم نیست دیالوگ ها را حفظ کند. از روی کاغذ متن را بخواند کافی است. تماشاگران آماده گریه هستند. تنها تلنگری کافی است.

حاج قربان ترسی را در اعماق چشمان قرمز آلبرت می دید ولی سعی داشت همه نگرانیهایش را برطرف کند. از طرفی دستمزد پیشنهادی برای نصف روز کار واقعا وسوسه انگیز بود. حاج قربان آخرین سفارش ها را کرد. صبح روز عاشورا پیکانی به رانندگی صمد رنجدار پسر شمر سابق میرفت تا شمر جدید را به روستا بیاورد. همه چیز ظاهرا درست برنامه ریزی شده بود.

روز عاشورا روستا رنگ غم گرفته بود. اهالی باورشان شده بود که بیش از حد به گناه آلوده اند و عاشورا فرصتی است که اندکی از بار سنگین گناهانشان کم شود. هر کسی تصور میکرد که همسایه اش در مشروبخواری افراط کرده و حالا دودش به چشم همه میرود. هیچکس نمیخواست این فرصت از دست برود.

 همه سیاه پوش و آماده گریه بودند. به محض اینکه آلبرت از ماشین پیاده شد عده ای به سویش هجوم بردند. خیلی ترسید. میخواست قید  گوسفند و بادام و گردو را بزند و ازهمان راه برگردد. حاج قربان دستش را گرفت و پشت صحنه برد. آلبرت بیشتر به غلامحسین فکر میکرد. این ادای دینی بود به همه دوستی ها و لحظات خوبی که با هم داشتند. چقدر  در باره ختنه مردان مسلمان شوخی کرده و می خندیدند. یادش می آمد که غلامحسین همیشه میگفت : همه مردان ارمنی ظرف چند دقیقه میتوانند مسلمان بشوند ولی مسیحی شدن مردان مسلمان اصلا امکان پذیر نیست ! آب رفته به جوی باز نمیگردد !!

پوشیدن لباس قرمز شمر بیست دقیقه طول کشید. لباس ها فیت تنش ولی کفشها خیلی گشاد بودند. سرانجام با گذاشتن تعدادی دستمال کاغذی درنوک کفشها از داخل به هرحال آنها را هم بر شمر پوشاندند. نوک چکمه ها به طرزی باور نکردنی تیز بود و به بالا برگشته بود. بیشتر شبیه کفش های دلقک های سیرک بود تا شمر ذی الجوشن. چشمان قرمز شمر با لباسها و زرهش هماهنگی کامل داشت. شمشیر بیش از آنکه نشان میداد سنگین مینمود. کلاه خود آهنی بر سر آلبرت سنگینی میکرد. خوشبختانه آفتاب زیر ابرها پنهان بود و باد ملایمی می وزید و گرنه مغزش همان بالا می جوشید.

 حاج قربان متن تعزیه را به دست شمر داد.به وی گفت اولا نخواهد گذاشت اسراء آب بخورند و آنها را تازیانه خواهد زد و بعد به جنگ همه آنهائی خواهد رفت که قصد کمک به اسرا را دارند. همه را از دم تیغ خواهد گذراند. در پاسخ همه متن آشتی ناپذیری را خواهد خواند و تنها از مرگ و نیستی دم خواهد زد و بس.

تا شروع نمایش حاج قربان محض احتیاط شمر جدید را چندین بار پیش حضار برد و به آنها معرفی کرد و گفت چقدر زحمت کشیده تا وی را به ایفای نقش شمر راضی کند. آلبرت هم با ترکی فصیحی احترامش را به اعتقادات مردم بیان و از اینکه عهده دار ایفای چنین نقشی شده از همه پوزش خواست.

زمان داشت به ظهر نزدیک میشد. بوی خوش نذری قیمه همه جا را پرکرده بود. حالا دیگر وقتش بود. تعزیه شروع شد. اسب های اشقیاء به حرکت در آمدند . با شلاق های چرمی بر تن اسیران می کوفتند و رجز می خواندند. آلبرت از روی متن با صدای بلند دم از ناسازگاری میزد:

 

حسین حرملرینی آت دوشین ساللام

یزیددن اوزوم زر نشان خلعت آلام  

 

یعنی اسرا را زیر سم اسبانم می اندازم ؛ از یزید برای خود خلعت زربافت میگیرم.

آلبرت ابتدا ترس برش داشته بود. دور صحنه را صدها نفر از روستای شختلی و اطراف گرفته بودند. همه از صمیم قلب به حال اسراء گریه میکردند.به محض آنکه شمر شمشیر کشید و دهن بازکرد همه منقلب شدند. آلبرت طبق متنی که در دست داشت ابتداء به وعده  حکومت ری از سوی یزید اشاره کرد:

در آرزوی ملک ری

مطرب بزن شیپور و نی

عمر حسین گردیده طی

ای داد هی بیداد هی

هنوز دقایقی از شروع تعزیه نگذشته بود که آلبرت کاملا در نقشش فرو رفت. جمعیت بسته به اوج و فرود مکالمات بین دو طرف صدای گریه و فغانشان بلند تر و بلند تر میشد.

تعزیه خوانی داشت به انتهاء نزدیک میشد دیگر هیچ راهی جز مبارزه رو در رو باقی نمانده بود. همه صحبتها برای پیدا کردن راه حلی میانه به شکست انجامید. متنی که دردست آلبرت بود به تدریج آشتی ناپذیر تر میشد.

 

اهل بیت شه لب تشنه به چشمان پرآب

گرکه بیدار نسازید حسین را از خواب

پا گذارم زجفا در حرم پیغمبر

سر ببرم زحسین ابن علی از خنجر

نزدیک اذان ظهر جنگ مغلوبه شد. همه در هم پیچیدند. به تدریج تعداد کشته های صحنه زیاد میشد.همزمان صدای شیون و زاری به آسمان بلند بود.هر لحظه بر وحشت آلبرت افزوده میشد. همه شمر را لعنت میکردند. یکی از تماشاگران سنگی را به سوی آلبرت پرت کرد. سنگ سرش را شکافت. احساس میکرد موهایش زیر کلاه خودی که مثل هود آشپزخانه بود دارد می پزد. آلبرت میخواست قید دستمزدش را زده و از صحنه فرار کند.  با همان لباسها از صحنه پائین پرید. حاج قربان دنبالش دوید تا بگوید که تعزیه باید در همان جا تمام بشود و نیازی به ادامه نیست. همه تماشاگران تصور میکردند شمر قاتل سعی در فرار از صحنه جرم را دارد.  آنها به دنبال دستگیری شمر بودند. هر کسی با هر وسیله ای در دست داشت به شمر حمله میکرد.

حاج قربان احساس میکرد که بلائی که چند ماه انتظارش را داشت دارد به سرش نازل می شود. مردم احساساتی شده و به شمر حمله میکردند. حاج قربان از ترس زبانش بند آمده بود. در جائی دورتر از محل تعزیه درست کنار دیوار قبرستان روستا شمر از پا افتاد. مردم هنوز با سنگ و چوب به شمر حمله  و نعره می کشیدند.سرانجام بدن آلبرت از حرکت ایستاد. حاج قربان به زور توانست مردم را از شمر دور کند. لباسهای قرمز را کند و کلاه خود را در آورد. گوشش را به قلب آلبرت چسباند. انگار صد ساله که شمر مرده بود. سکوت همه جا را گرفت. تنها برگی از درخت سپیداری  در نزدیکی غسالخانه تکان خورد. بوی خوش قیمه قطع شد. شمشیر شمر درست کنار پایش بر زمین افتاده بود. مردم هاج و اج به چهره شمر زل زده بودند. اسراء دیگر از جای خود بلند شده و ماتشان برده بود. همه دهکده درجا خشکشان زده بود. حتی آبی از چشمه نمی جوشید.حاج قربان داشت به عمق فاجعه ای که روی داده بود فکر میکرد.  آنها در حقیقت مهمان روستا را کشته بودند. یادش افتاد که چقدر آلبرت اصرار داشت به این مراسم دعوت نشود.  آلبرت آنقدر نقشش را خوب بازی کرد که مردم کاملا باورشان شد که وی امام حسین را کشته . آنها انتقام گرفتند.

حاج قربان دست کرد زمین و اندکی خاک نرم برداشت و بر روی سرش ریخت. دستاش آنقدر کرخت شده بودند که به سوی جیبش نمی رفتند تا سیگاری روشن کند. برای حاج قربان دنیا به آخر رسیده بود. احساس میکرد دیگر زمستان و بهاری را نخواهد دید و لازم نیست نگران برف و سرمای نا هنگام باشد. آخرین حرف های شمر را زیر لب زمزمه کرد :

بدان دیشب جمله با هم

نمودیم مشورت ای فخر عالم

تمامی همدل و هم رأی هستیم

کمر بر قتل تو از کینه بستیم

نداریم چاره ای با هم ستیزیم

مگر خونت در این صحرا بریزیم

تماشگران می خواستند قبل از آنکه شمر دست به کار شود , کارش را تمام کنند که کردند. حاج قربان کارگردان صحنه در کنار بازیگر اصلی بر زمین افتاد. تعزیه تمام شد.حاج قربان کارگردان خوبی نبود. جریان بازی بعد از شروع از دستش در رفت. تماشاگران در ادامه تبدیل به بازیگر شدند. پایان داستان جور دیگری رقم خورد. داستان طبق سناریو تمام نشد. هیچکس نمیدانست قدم بعدی چیست.

حاج قربان با دقت دست دراز کرد و متنی را که دست آلبرت بود گرفت. همراه متن تعزیه کاغذ دیگری افتاد . حاج قربان صبح  همان روز عاشورا , آلبرت را در حال خواندن آن دیده بود. اشعاری بودند به ارمنی که معنی فارسی آنها به دقت کنارشان نوشته شده بود. انگار آلبرت از سرنوشتش اطلاع داشت و میخواست حاج قربان هم این بدانند که تنها به خاطر دوستش غلامحسین آمده بود :

 

  نگاه کن برگهای بید را خمیده در زیر باران،

 فردا خواهند ریخت، فردا بر شاخه ها نخواهند ماند،

   فردا غروبی سرد بر همه و همه جا گسترده خواهد شد

  و برگها نومیدانه در گل و لای خواهند مرد