کسی یادش نیست که کشت پیاز از کی در شهرک ناکجا آباد استان ننه من غریب  معمول شده. هرچی هست برای  مردم این آبادی و روستاهای اطرافش،درآمد بخور و نمیری را فراهم میکند. پائیز که میشه، گونی های پر از پیاز در کاروانسراها و انبارها تلنبار و منتظر مشتری می مانند. مردان پیاز کاردر قهوه خانه ها جمع شده و به نقال ها گوش کرده و پشت سر هم قلیان می کشند. منتظر رسیدن تجار پیاز از تهران و شهرهای عمده هستند تا پیاز ها را فروخته و برای پسرشان زن گرفته و دخترشان را به خانه بخت بفرستند. قهوه خانه داران خوشحال از تجمع کشاورزان، بازار شایعات را در باره گران شدن پیاز گرم کرده و در همان حال بر روی تختی نشسته و کله های قند را خرد و پنیرهای لیقوان را با نخ های باریک به قسمتهای مساوی تقسیم می کنند تا سور و سات صبحانه فردا فراهم باشد.

 

از ماه دوم پائیز به بعد دیگربوی پیاز همه آبادی را میگیرد. انگار درداخل پیاز بزرگی راه  میروی. تا ماه آخر پائیز اغلب پیازها، فروش رفته و زمستان غم بار آبادی شروع می شود. پرده اشگی همیشه بر چشمان مردم نشسته، انگار همین الان بغضشان خواهد ترکید، به قول قدیمی ها اشگشان دم مشگشان است. آنها بلافاصله به تازه واردان توضیح خواهند  داد که این  فقط به خاطر بوی پیاز است و بس. روزهای کسل کننده و پر برف زمستان هم بی هیچ تنوعی  دنبال هم سپری می شوند. هر از چند گاهی مراسم عروسی و یا عزائی و ختنه سورانی، آرامش  آبادی را به هم زده و فرصتی برای دیدارهای دو جانبه و چند جانبه  فراهم میسازد. گاهی هم سمینارهای در خصوص تبیین ابعاد جدیدی از تاثیر مصرف پیاز در سلامتی انشان ها در انستیتو تحقیقات پیاز شهر منعقد میگردد. سخنرانان با چشمانی اشگ آلود از محاسن پیاز سخن گفته . همه این گردهم آئی ها با شعار: " پیازجان! پیاز جان! تو دکتر همه مائی!" به پایان میرسند.

 

امسال درست در سرد ترین و بی روح ترین روز زمستان حادثه عجیبی اتفاق افتاد که آرامش آبادی را به هم زد. صبح آن روز که هوا هنوز گرگ و میش بود و تون تاب تنها گرمابه عمومی شهر، در شاخ گاو می دمید تا مردانی که دیشب دست از پا خطا کرده اند، آماده شده و به حمام بیایند و برخی نیز متعاقب آن بقچه های خود را بغل کرده و عازم حمام عمومی بودند از دیدن مجسمه ای در میدان اصلی شهر برجا میخکوب شدند. توده آهنی بود به ارتفاع بیشتر از ده متر. کله مجسمه قیافه ای مردانه داشت با چشمانی ورقلمبیده و گوش هائی بزرگ و دراز. طول دستهای مجسمه اصلاً متناسب با قدش نبود. به نظر می رسید که مجسمه سازی با استفاده از قراضه های آهن و با عجله آن را ساخته و اصلاً به فکر زیبائی آن نبوده است. روی مجسه به سمت غرب بود. باسنش مثل برخی مجسمه های ساخت قبایل سرخپوستی هاوائی به شکل باورنکردنی بزرگ و اغراق آمیز مینمود. تنها نکته ای که بد آموزی داشت، آلت تناسلی مجسمه بود. به نظر می رسید که پیچ گوشتی بزرگی درست به لاپای مجسمه فرو رفته و باعث شده که خیلی ها با دیدن آن سر  به آسمان بلند کرده و یا چشم بر زمین بدوزند.  بر دسته پیچگوشتی  واژه های  انگلیسی King Dick به درشتی حک شده و از فاصله دور هم قابل خواندن  بود .کل تندیس  بیشتر نوعی آگهی تبلغاتی نشان می داد تا اثری هنری.

 

برخی پیرزنان قدیمی به یاد توپ مروارید میدان توپخانه و شوهران مرحومشان افتاده و از تماشای آن اصلاً تعجب نکرده و به زنان جوان درگوشی میگفتند که اوضاع مردان در دوره شاه شهید اینگونه بوده است. زنان جوانتر با تعجبی طولانی چشمان خود را گرد کرده و صورت خود را با چادر می پوشاندند و بعد از چند دقیقه که از بهت و حیرت در می آمدند، خنده های نخودی میکردند. تنها دو ساعت بعد از کشف مجسمه، اولین دخیل ها که پارچه های رنگی باریکی بودند توسط برخی از دختران ترشیده ناکجا آباد بر پیچ گوشتی بسته شد. زن حمامی قول داده بود هر دختری با دل پاک دخیل ببندد  و تا چهل روز گناهی نکند، حتماً شوهر خوبی گیرش خواهد آمد. یکی از دختران ترشیده که فقط چند دقیقه قبل دخیل بسته بود با شنیدن چهل روز، ابروهایش را درهم کشید و دخیلش را باز کرد و زیر لب گفت: چهللللللللللللللللللل روز!. زن متاهلی هم که می خواست بر پیچ گوشتی دخیل ببندد، با توضیحات  زن مشاطه که این گونه مجسمه ها در خصوص تبدیل به احسن شوهر و تاکسی برگشتی ها نمی توانند کاری بکنند، از بستن دخیل پشیمان شد. 

 

هنوز آفتاب زمستانی بر هره های حمام قدیمی و قهوه خانه ها سرک نکشیده بود که حضور مجسمه ابوالهول وار در میدان مرکزی، همه ساکنان شهر را به خیابانها کشاند. پیرمردان و پیرزنان در حالی که لباسهای گرم زمستانی پوشیده و بر ویلچر سوار بودند هم جزو بازدیدکنندگان بودند. رئیس تنها دبیرستان شهر حضور مجسمه را رویدادی فرهنگی شمرده و به شاگردان قدیمی خود توضیح میداد که ناکجا آباد سابقه طولانی در مجسمه سازی داشته و مورخان از مجسمه هایی به ارتفاع 30 متر در این شهر صحبت کرده اند. در مقابل پرسش چند دانش آموز بازیگوش، آقای مدیر دبیرستان نتوانست درست به خاطر بیاورد که این اطلاعات را از چه کتابی به دست آورده است. شهردار ناکجا آباد از اینکه وجود این مجسمه باعث افزایش توریست های داخلی و بین المللی شده و آنجا را از وضعیت تک محصولی و اتکاء به صادرات پیاز در خواهد آورد بر خود می بالید. چند آدم فرصت طلب رویاهای دوری دیده و بلافاصله امکان تاسیس آموزشگاه هایی برای تدریس زبان چینی به قهوه خانه داران را بررسی میکردند، چون به برآورد آنها 73/98 درصد بازدید کنندگان مسلماً چینی خواهند بود. هنوز ساعت ده صبح نشده بود که اسمی برای مجسمه انتخاب کردند. ابو الهول دوم (Sphinx , The second). هیچکس درباره علت انتخاب این اسم چیزی نپرسید. برای آنکه رابطه ای هم بین آن و پیاز بسازند، معلم زیست شناسی در عرض فقط ده دقیقه ابوالهول دوم را مخترع پیاز نامید. بدین ترتیب تاریخ و جغرافی در قالب این مجسمه به هم رسیدند و در عرض ده دقیقه ناکجا آباد تاریخی مدون یافت.  هنوز ساعت دوازه  ظهر نشده بود که زمزمه هائی از تقاضای مردم برای تبدیل این شهرک به استان مطرح شد. عسل فروشان ریشوی شهر بر آورد کردند که اگر هر سال 52 میلیون توریست به ناکجا آباد بیاید در آن صورت جمعیت این شهر  ظرف  تنها ده سال به یک میلیون و ششصد هزار نفر رسیده و حتماً باید استان سی و چهارم کشور شود. برخی از اهالی با آمریکا و دیگر کشورهای جهان تماس گرفته و از هم شهریان مهاجر می خواستند که بهتره برگردند و در آبادانی کشور خود سهیم و بیش از این نوکر اجنبی ها نشوند.

 

 

آنهائی که اندکی روشنفکر تر بودند به ساخت اپرا و پردیس های سینمائی فکر کرده و به طراحی و برگزاری فستیوال سالیانه فیلم ناکجا آباد که محور اصلی آن نقد فیلمهائی در خصوص پیاز است، پرداختند. هنوز  روز به نیمه نرسیده بود که برای اولین بار در بیست سال گذشته واحد سیاری از تلویزیون BBC برای تهیه گزارشی از مجسمه ای که اصلاً کسی نمی داند از کجا آمده به ناکجا آباد وارد شد و بلافاصله مصاحبه با اولین کسانی را که مجسمه را دیده بودند شروع کرد. نکته مهم آن بود که اصلاً کسی به این سئوال که مجسمه از کجا آمده نمی پرداخت. طبق قراری نانوشته همه اهل آبادی می خواستند چنان وانمود کنند که این مجسمه سالها در شهر آنها بوده و لی اصلاً توجهی به آن نمیکردند. هنوز دو روز از ظاهر شدن مجسمه ابول هول دوم در میدان اصلی شهر نگذشته بود که کتاب بیست و شش جلدی "ناکجا آباد: گهواره تمدن" چاپ و در همه کتاب فروشیها توزیع شد. دبیر کل سازمان ملل متحد پیام تبریکی برای شهردار ناکجا آباد ارسال و ظهور مجسمه ابوالهول دوم را به وی تبریک گفت. عده ای ادیب و شاعر و نویسنده هم مثل قارچ از زمین روئیدند و طی منظومه ها و متون نثر زیادی اعلام کردند که این مجسمه از آسمان هبوط کرده و کل کار حاصل دست بشر نیست.

 

روز ظهور مجسمه ابول الهول دوم به عنوان مبداء تاریخ ناکجا آباد تعیین و همه شناسنامه ها و پاسپورت ها بر پایه آن صادر شدند. برای همه مردم ناکجا آباد دیگر تاریخ قبل از ظهور ابوالهول معنائی نداشت . در کتاب های درسی، از آن دوران به عنوان دوران جاهلیت نام برده میشد. مردم ناکجا آباد در رویاهای خود آینده درخشانی را می دیدند و از این نظر خود را یک سرو گردن بالاتر همه همسایگانشان دانسته و سعی میکردند که روش زندگی خود را به عنوان روشی برتر به همه شهرهای جهان صادر کنند. از چند ماه مانده به سالگرد هبوط مجسمه، شهردار که از شادی سراز پا نمی شناخت، همه امکانات  شهر را برای برگزاری اولین سالگرد رنسانس ناکجا آباد، بسیج کرده بود. قرار بود 520000 بادکنک رنگی و به همین تعداد کبوتر به هوا رود.( شهردار اصلاً نگران تهیه بودجه این جشن ها نبود، برخی شبکه های تلویزیونی با دریافت حق انحصاری پخش مراسم، مبالغ هنگفتی به حساب شهرداری واریز کرده بودند).

 

همه چیز داشت خوب پیش می رفت که آن روز شوم برای مردم ناکجا آباد فرا رسید. حوالی ساعت 3 بعد از ظهر بود. مردم آبادی غرق در رویای شیرین آینده بعد از صرف آبگوشت با سنگک خشخاشی و پیاز های تولیدی خود به خواب عمیقی رفته بودند. در خیابانهای  دلگیر،پرنده پر نمی زد. یک جرثقیل سنگین و قدیمی که موتورش درست کار نمیکرد، با هن و هن وارد خیابان اصلی شهر شد و به هر زحمتی بود مقابل مجسمه ابوالهول ایستاد. مردی که کنار دست راننده نشسته  و قیافه ای مثل دمیس روسوس خواننده یونانی دهه 70  داشت، پیاده شد و با تعجب به مجسمه خیره ماند. آنقدر بر پیچگوشتی و همه اعضای مجسمه دخیل بسته بودند که دیگر بدنه اصلی دیده نمی شد. مرد در حالی که غرغر میکرد به راننده که قیافه ای مثل چارلز دیکنز داشت، اشاره کرد که  قلاب جرثقیل را  پائین بیندازد. از تنه مجسمه بالا رفت تا حلقه زنجیر را بر گردن مجسمه ببندد و سرانجام با پاره کردن تعدادی از دخیل های بسته شده،  موفق به انجام اینکار گردید. با اشاره وی  دیکنز  راننده جرثقیل مجسمه را بالا برد تا در پشت جرثقیل که حالتی کفی داشت بخوابانند.

 

درست مثل ظهور مجسمه، اینبار هم اولین کسی از اهالی ناکجا آباد که شاهد بلند کردن مجسمه بود زود به بقیه خبر داد. در طرفه العینی همه میدان پر شد. مجسمه بین هوا و زمین معلق بود. شهردار ناکجا آباد که در مدت حضور مجسمه پول خوبی از طریق مقاطعه کاری و اعطای امتیاز احداث هتل به جیب زده بود، وحشت زده از  دمیس روسوس و چارلز دیکنز  علت کارشان را پرسید. روسوس که عصبانی می نمود وپیشانی بازش به سرخی می زد در حالی که به سر شهردار داد میزد طوری که همه اهالی بشنوند عربده کشید و گفت:" بابا! این آهن قراضه را من سه ماه پیش خریدم تا ببرم تحویل بدهم  کارخانه ذوب آهن،. ببینید این هم پیچگوشتی من که بر تنه آن جا مانده. بدشانسی پشت بد شانسی. دستگاه پرس  به علت خرابی نتوانست آن را خوب جمع و جور کند. قرار بود خیلی خوب و قشنگ به شکل مکعب مستطیل در آید. نشد. دستگاه خراب بود و من عجله داشتم. شب از نیمه گذشته بود که از خیابان اصلی شهر شما رد می شدیم. درست با همین جرثقیل . همینجا جرثقیل خراب شد. مجبور شدیم آهن قراضه را اینجا بذاریم و جرثقیل را ببریم تعمیرات. سه ماه علاف بودیم. حالا آمدیم ببریم . شما همه دیوانه اید. چرا اینقدر پارچه رنگی به آن بستید؟ این کار ها چیه؟

 

شهردار زود  موضوع را گرفت. سرش را آورد درست در گوش راننده و صاحب آهن قراضه و به طوریکه کسی چیزی نشنود پرسید: این به اصطلاح آهن قراضه را چند می فروشی؟ من ده برابرش را میدهم. فقط این لگنت را بردار و برو. روسوس داد کشید: شما واقعاً دیوانه اید. پایتان را از اینجا بگذارید بیرون آهن قراضه های بهتر از این می توانید گیر بیاورید. ارزانتر و به گفته شما زیباتر. شهردار سریعاً مبلغی را که کچل و دوستش خواستند روی چک نوشت و به دستشان داد و گفت: جون هرکی که دوست دارید زود از اینجا بروید. مرد کچل با ناباوری به مبلغ چک خیره ماند و گفت: لا اقل بگذارید پیچگوشتیم را بردارم. یک دفعه جیغ همه دختران و زنان حاضر در محل بلند شد: نه! نه! شهردار لبخندی زد و با اشاره چشمانش به راننده و شریکش گفت که بهتره  مجسمه را با همه ملحقاتش سرجایش بگذارند و بروند.

 

شهردار دستور داد که همه دخیل ها را باز کنند. بدنه لخت مجسمه در غروب آفتاب برق میزد. سر پیچگوشتی چهار سو با زاویه ای 45 درجه به بالا متمایل بود و انگار جهت مشخصی را نشان میداد. دختران دم بخت و ترشیده به فکر تهیه دخیل های تازه ای بودند که  میخواستند به سر پیچگوشتی ببندند. شهردار راضی و خوشحال سیگاری روشن  و به تانی تا تاریک شدن هوا دودش کرد.

 

راننده جرثقیل و شریک چاقش فردا اول وقت به بانک رفته و چک را نقد کردند. حتی آن موقع هم باورشان نمی شد که این قدر پول گیرشان آمده باشد. دو نفری به اولین قهوه خانه رفته و با وجود آنکه تا ظهر دو ساعتی مانده بود سفارش آبگوشت دادند. وقتی داشتند با اشتها تلیت درست میکردد، از شادی در پوستشان نگنجیده و به قهوه چی پیر نقل می کردند که شهردار ناکجا آباد به خاطر مشتی آهن قراضه که در اثر خرابی دستگاه پرس مثل مجسمه شده، حاضر شدند پول خوبی بپردازند. پولی که اصلاً تصورش را هم نمی کردند. روسوس رو به دیکنز کرد و گفت: چقدر هم پارچه رنگی بسته بودند. قهوه چی بادقت به حرفه های آنها گوش داد و در حالی که به بیرون از مغازه زل میزد گفت:

 

"کسی حرف های شما را باور نخواهد کرد. برای دخترم سه روز بعد از آنکه به پیچ گوشتی مجسمه دخیل بست، شوهر پیدا شد. من هم با دخیلی که بستم، وامم جور شد و قرار  است قهوه خانه ام را نوسازی کنم. واقعاً اگر نیتت پاک باشد، ابوالهول دوم، ناامیدتان نمی کند. شما بهتر است این مزخرفاتی را که گفتید، جائی تکرار نکیند. سعی کنید احترام به اعتقادات دیگران را یاد بگیرید و بعد سرش را برگرداند به سمت تصویری بزرگ از ابولهول دوم که بر دیوار قهوه خانه نصب شده بود. "

 

روسوس و شریکش به آرامی استکان های چائی را  روی میز گذاشتند. اصلاً باور نمیکردند مردم عکس آهن قراضه آنها را بر همه ادارات و مغازه ها بزنند. تلیت نخورده ته کاسه ماسید. نخود ها با سیب زمینی و گوجه فرنگی داخل دیزی پچ پچ میکردند . گوجه فرنگی آنقدر خندید که ترکید . حرفهائی را که می شنید باور نداشت. قهوه چی اصلاً رویش را بر نگردانید تا آنها را ببیند. دمیس روسوس مشتی پول خرد و اسکناس روی پیشخوان گذاشت و همراه دیکنز از قهوه خانه بیرون رفت.  قهوه چی پیر کشوی میزش را باز کرد و یک پیچگوشتی چهار سو از آن بیرون آورد که بر دسته آن هم همان واژه های انگلیسی King Dick حک شده بود.و شروع کرد به سفت کردن پیچ های درپوش اجاق گازی که داخلش دیزی ها سبیل در سبیل نشسته و منتظر مشتریان گرسنه نهار بودند. همگی ساکت بودند.درپوش دیزی های گلی اندکی باز بودند تا مفری برای بخار آبگوشت باشد. انگار دهانشان از شنیدن حرف های دیزی های بغل دستی باز مانده بود. تصویر ابوالهول دوم زل زده بود به بیرون و با نگاهش روسوس و دیکنز را بدرقه میکرد.

 

روسوس و دیکنز اندکی در خیابانها گشتند و سرانجام در مقابل رستورانی در محله اعیان نشین شهر، نگاهی به هم انداخته و وارد شدند. فکر مشترکی داشتند. ناخودآگاه داشتند آینده درخشانی را که در انتظارشان بود، جشن میگرفتند. روسوس سکوت مطبوعی را که حاکم بود شکست:

 

میدونی دیکنز، ما میتوانیم همین تجربه ای را که در مورد ناکجا آباد به دست آوردیم، به سادگی جاهای دیگر هم تکرار کنیم. همه شهرهای این منطقه مستعد مجسمه های مثل ابوالهولند. کار های بعدی خیلی ساده تر اتر از اینها خواهد بود. کافی است به یارو تکنسین دستگاه پرس  بگوئیم  هر کدام از آهن قراضه ها را متفاوت تر از بقیه پرس کند. فکرش را بکن از محل فروش و ارائه خدمات بعد از فروش چه درآوری خواهیم داشت. می توانیم حتی تعطیلات تابستانی برویم یونان.

 

هم اکنون سالهاست که زندگی یکنواختی در همه شهرهای اطراف ناکجا آباد جریان دارد. همه دخترهای دم بخت بر مجسمه های ابوالهول که تعدادشان آنقدر زیاد شده که بیشتر با بارکد شناسائی می شوند تا اسامی خاص، دخیل های رنگی می بندند و صبح آخرین چهارشنبه سال، قبل از طلوع آفتاب از آب جاری می پرند و خود را به مجسمه رسانده و به نحوی خود را به آن میمالند و هنوز سالی نگذشته شوهر گیرشان می آید. شهرداران از محل توسعه توریسم و درآمدهای حاصله زندگی خوبی دارند  و همگی در اوقات بیکاری تاتر لیرشاه را که با کیفیت بالا بر روی دی وی دی ضبط شده تماشا میکنند. دمیس روسوس و چالز دیکنز هم هر سال تابستان به یونان رفته و غذاهای محلی Spanakopita. و Taramosalata خورده  و مشروب Ouzo را همراه با مزه   خوش خوراکی که به زبان یونانی مزه Μεζές گفته می شود صرف کرده و از اینکه راه ساده ای برای پولدار شدن یافته اند، از زندگی راضی بوده و بر خود می بالند.  آنها خود را بیشتر هنرمند می دانند تا کاسبانی شیاد. هر چی هست ساعتها بر آبهای کبود دریای اژه خیره می شوند و با خود می اندیشند که این عیش تا کی پایدار خواهد ماند.