از مدتها قبل می دانستم که ساعات بین 21 تا حدود 23 و 30 دقیقه به وقت ایران ماه گرفتگی و یا کسوف روی خواهد داد. خیلی دلم میخواست گزارشگر این لحظات باشکوه باشم. از حدود یک سال قبل رفتم دنبال مجوز برای حضور در این دیدارمهم.
اصل داستان این بودکه ماه می خواست بین زمین و خورشید میانجیگری کند تا بلکه آفتاب عالمتاب اندکی از شدت تابش خود بکاهد و اجازه دهد زمینیان در این روز های گرم تابستان نفسی به راحتی بکشند. یعنی در اصل دیدار بین سه خانم بود. مادر زمین با داشتن حدود 7 میلیارد بچه و نوه و نتیجه و نبیره کوچک و بزرگ ؛ خورشید خانم که ادعا میکند بدون وجودش زندگی خواهد مرد و ماه زیبا و کوچک که سن اش خیلی از این دو خانم جا افتاده پائین تره. در واقع اگر خوب حساب کنیم عین این دختران جوان امروزیه که میخواهد بانی امری خیری شود و اندکی وساطت زمینانیان را کرده باشد.
شاید باورتون نشه ولی من تنها گزارشگری بودم که توانستم از وزارت ارشاد برای این دیدار مجوز بگیرم. ایراد اساسی آنها این بود که من بین این سه خانم نامحرم تلقی میشوم. براشون توضیح دادم که چند میلیارد نفر شاهد ملاقات ما هستند و این از نظر شرعی کاملا درست و بجاست و احتمالا اگر اتفاقی هم بخواهد روی بدهد بالاخره برادران نپتون و پلوتون هستند و می توانند اعمال قانون کنند. خلاصه برای این ملاقات لحظه شماری میکردم.
در این میان ماه به خودش رسیده بود. لباس و آرایشش کاملا حساب شده بود که به دل مادر زمین و خورشید خانم بنشیند. همه میدانند که روابط بین خورشید خانم و زمین الان میلیون ها سال است که شکر آبه. کینه اصلی خورشید خانم از زمین به اون دورانی برمیگردد که مادر زمین همه جا شایع کرده بود که این خورشید خانمه که دور زمین میگردد. در مقابل برخی ستاره شناسان دوران باستان که ادعا میکردند این زمین است که دور خورشید میگردد به همه گفته بود : واه ! واه ! پناه بر خدا ! این زن افاده ائی کیه که من دورش بگردم. الان میلیون ها ساله که داره زیر ابروشو بر میداره. کی کارش تموم بشه خدا میدونه. قسم به اون تار موی زحل ام به او حلقه های عطارد ام که میخواهم اصلا هزاران سال آب دررودخانه هایش جاری بشوند؛ من خاطر خورشید خانم را میخواهم بالاخره بزرگ ماست ولی خود بزرگتر باید احترامشو داشته باشه. تابستون که میشه دیگه دست بردار نیست میلیون ها تن تشعشعات مضر می فرسته زمین. از ماورای بنفش گرفته تا مادون قرمز. هزاران بار میگم : آهای خورشید خانم ! عوض اینکه به اون ابروهای به هم پیوسته ات برسی و بشینی جلوی آئینه ؛ یک فکری هم به حال این بچه های کوچک بکن که دارند از دست میرند. سالها پشت شیر آرم دولت علیه ممالک محروسه ایران نشسته بودی ! آخرش چی شد. یک شبه اومدی پائین. دیگه اون دوران گذشت. به خودت بیا. تو دیگه زن کاملی شدی. ماشاء الله چند میلیون سالته . در این لحظات معمولا مادر زمین میزنه زیر گریه و میگه : تو که مادر نیستی تا بدونی من چقدر دلواپس این بچه هام هستم.
خورشیدخانم هم حرف هائی برای گفتن داره. میگه این مادر زمین ( متاسفم این خورشید خانم عفت کلام نداره و نمیتونم عین صحبتهاشو اینجا بیارم. ببخشید) الان هزاران ساله که زادو لد میکنه. میگه من مادرم و آسمان پدره. یعنی ایشون از شوهرش فقط باران و برف و نزولات آسمانی انتظار داره و بس. از زلزله هم بدش نمی آد. هی پشت سر هم بچه پس می اندازه بدون اینکه فکری برای رفاه حال آنها بکنه. هزاران بار از طریق همین ونوس ( شما به اش میگید زهره خانم) براش پیام فرستادم که این قدر به شوهر آسمونیت نناز ای زمین خانم و یا مادر زمین. به گوشش نرفت که نرفت. عین ماشین جوجه کشی داره در رنگ ها و سایز های مختلف بچه درست میکنه. مسئول بدبختی های امروز خودشه نه من. چرا اون کرات دیگه از من راضی هستند فقط زمینه که این قدر غر میزنه. خلاصه در چنین جوی بود که درست ساعت 21 به وقت تهران روز دوشنبه 16 مرداد 96 این سه خانم برای دیدار هم قدم به محل ملاقات گذاشتند. راستش منهم ساکت نشستم و با خواهش وتمنا از ماه که واقعا نگران شکست مذاکرات بود اجازه گرفتم که چند تا عکس بگیرم. هیچ نگفت. از قیافه اش خواندم که مشکلی نیست.
با شروع ملاقات قیافه ماه عزیز بسته به جریان مذاکرات تغییر میکرد. گاهی از وحشت کبود و گاهی عین دختران دبیرستانی که منتظر خواستگارند گل می انداخت. گفتگو ها با بیم و امید پیش می رفت. ماه اولش پیشنهاد کرده بود که این دو خانم عین زنان متمدن در شروع دست های همدیگر را فشار داده و همدیگر را ببوسند. خورشید خانم حرفی نداشت. زمین مخالفت کردو گفت : گونه هام تاول میزنه. تن خورشید خانم بو میده. می بینمش کلافه میشم.
ماه عین دختران تحصیل کرده امروزی ؛ صحبت را با بحثی از خروج آمریکا از پیمان پاریس آغاز کرد. زمین خانم دلش میخواست اظهار نظری بکند ولی خورشید خانم طوری نشسته بود که انگار نه انگار زمین را در حد و قواره خودشه میدونه. ماه فکر همه چیزو کرده بود. برای هر دو خانم متشخص عرق نعناء و بید مشگ ریخت. همون اول اوضاع داشت به هم میریخت که خورشید خانم زیر لبی گفت : برای زمین باید گل گاو زبون میریختی تا یک کم اعصابش راحت بشه. خوب شد زمین ذهنش مشغول بود و متوجه متلک خورشید خانم نشد. زمین خانم هم زیر لبی گفت : همیشه خدا مشغول آرایشه و حالا این وضعشه ! قبلا برام تعریف کرده بود که هر خواستگاری به خورشید خانم نزدیک میشد از میلیون ها سال نوری مانده به خورشید می سوخت و چیزی از بدبختش باقی نمی موند. مادر زمین اصرار داشت که خورشید خانم همیشه حسودی خوشبختی اش را میکند . خورشید خانم هم لباشو یک وری میکرد و میگفت : کدوم خوشبختی بدبخت ! بیچاره ! همه یخ های داخل یخچالت آب میشند. عوض اینکه این قدر با شوهرت آسمون ور بری و منتظر بارون بنشینی فکری به خونه و زندگیت بکن. بسه دیگه ! چند میلیارد زائیدی کجا را گرفتی ؟ بازهم متاسفانه نمیتونم ادامه صحبت های خورشید خانم را اینجا بیارم. بالاخره خانواده ها حضور دارند. خورشیدخانم واقعا بد دهنه. چرا؟ نمیدونم ؟
حدود ساعت23 بود . تا پایان ملاقات چیزی نمونده بود که خورشید خانم بدون هیچ مقدمه ای ناگهان خیلی مهربون شد و گفت : من از فردا به میزان 30 درصد از حرارتم کم میکنم و تا پایان شهریور اونو به 50 درصد کاهش میدم فقط به خاطر گل روی ماه که خیلی خاطرشو میخواهم. ولی زمین خانم هم باید قول بده که بهداشت را رعایت کنه و این قدر آشغال نریزه. حدود ساعت 23 و 45 دقیقه همه چیز داشت به خوبی و میمنت تموم میشد. زمین خانم تا خواست از روی صندلی بلند بشه کیفش ریخت و عکس 20 در30 آقائی از کیفش بیرون افتاد. بیچاره ماه خیلی ترسید. عکس بطلمیوس یونانی بود که متولد سال 100 و متوفی 168 میلادی بود عقیده داشت زمین ثابته و همه دورش می چرخند. این صحنه از دید خورشید خانم دور نموند. پوزخندی زد و گفت : برخی عکسه هر چی پیرمرده تو دنیاست را تو کیفشون جمع می کنند چرا ؟ چون یک اشتباه کرده اند و گفته اند زمین مرکز همه کائناته. خورشید خانم خلاصه هر چی فحش چاروارداری بلد بود به زمین خانم گفت. بر خلاف انتظار ماه که خیلی ترسیده بود و من که داستان برام جالب میشد ؛ زمین خیلی خونسرد خم شدو عکس بطلمیوس را برداشت و گذاشت تو کیفش. خورشید خانم هر چی تعارفات منکراتی بلد بود به خانم زمین گفت. زمین برای خدا حافظی سینه اشو صاف کرد و گفت : برو برو تو هم با اون مردیکه لهستانی نیکلاس کپرنیکوس ات که این قدر نخ دادی تا دست آخر گفت خورشید مرکز عالم است و همه ازجمله من بدبخت دورت می چرخم. .......... نفرینش کردم . خیری از زندگیش ندید. منو محتاج زن سلیطه ای مثل تو کرد. من قبلا هم دور تو میگشتم و لی به کسی نگفته بود. این کوپرنیکوس ور پریده و جز جیگر گرفته منو پیش همه بدبخت و بدنام کرد. حالا دیگه همه بچه دبستانی هم هم میدانند که تو مرکز منظومه شمسی هستی. ولی تو لیاقت بزرگ بودن را نداری............... من به همون بچه های کور و کچلم افتخار میکنم. تو برو دو باره با اون ابرو های یک وری ات ور برو. اونا دیگه درست بشو نیستند. اگر به جای نخ سیگار دو پاکت سیگار هم به کوپرنیکوس بدی؛ حال و روزت از این بهتر نمیشه................واژه ها بعد از این شطرنجی می شوند.
آینده ثابت خواهد کرد که بطلمیوس درست میگفت . آن وقت همه از جمله تو حسود مجبوری دور من بگردی. جلسه بدون خدا حافظی تموم شد. ماه از شنیدن این حرف های زمخت رنگ به رنگ میشد. به ماه گفتم برسونمت. گفت نه. مجبورم دور زمین بچرخم. مگه یادت رفته. گفتم . راست میگی. ماه خیلی خسته شده بود ولی به زور لبخند میزد. اشگی گوشه چشمش دوید و گفت : من از هر دوی این خانم ها نا راحت تر هستم. الان سالهاست دیگه هیچ شاعری غزلی در وصف من نگفته . دلم به چی خوش باشه. سعی کردم دلداریش بدم. گفتم : امروز همه از روی زمین دیدند که تو سعی خودتو برای نجات سیاره ما کردی. بانی خیر شدی. برای اون غزل هم شاید فرجی پیش آمد. میدونی همه شاعران روی زمین خسته اند. خیلی کم سرشونو بالا میکنند تا تو را ببینند. من گزارش امشبو منتشر میکنم شاید شاعری خوند و غزلی در رسای تو سرود. ماه تازه یادش اومد که کیک شوکولاتی هم برای این ملاقات خریده بود. از بس این دو خانم مهمون به هم تاختند که شوکولات فراموش شد. خواستم جو را عوض کنم . گفتم : اگر خورشید خانم میخواست کیک شکولاتی بخوره نرسیده به دهنش تو هوا می سوخت ............. اون وقت زمین خانم براش دست میگرفت.. خندیدیم. ماه گفت که دلش همیشه برای زمین می سوزد. از اینکه دورش می چرخه اصلا ناراحت نیست. میگفت شبها زمین براش درد دل میکنه. از آسمون راضی نیست. میگه شاید پدر خوبی برای بچه هام نباشه ولی خوب عاشق اشم. الان هزاران ساله. آسمان نبود زندگی اصلا روی زمین ممکن نبود. زمین همیشه میگه فقط برنامه های هواشناسی تلویزیون را نگاه میکنم چون همش راجع به شوهرم حرف میزنه. از ماه خدا حافظی کردم. به گشتن دور زمین ادامه داد.
خسته و کوفته از محل ملاقات یک شاتل روسی گرفتم آمدم خونه. حالا دیگه رو زمین روز جدید آغاز شده. سه شنبه 17 مرداد. 10 دقیقه است گزارشم از ملاقات دیشب تکمیل شده. امشب باید دوباره به ماه نگاه کنم. به هدفش نرسید ولی توئیت کرده بود که به تلاشش ادامه خواهد داد. خدا خیرش بدهد.
يه دونه "به به" به درازاى راه شيرى...
خیلی خوب مینویسید...لذت بردم....
شاد و برقرار باشید.
دوست خوب و خوش قلم ما بداند که این سایت لاجون در انحصار باند پهلوی/چلبی میباشد... حیف وقت و زحمت شما و امثال شما که در اینجا به هدر برود...
خوشدل عزیز : دنبال ناشری میگردم که داستانهایم را چاپ کند. در ایران ارشادمجوز نمی دهد. در خارج هم تمام تلاشم تا حالا نتیجه نداده است. شما اگر کسی را می شناسید لطفا اطلاع دهید. ممنون.
استاد... دوران چاپ کاغذی به سر آمده... سایت خود را برقرار کنید... با این قلم که من میبینم, چندی به درازا نخواهد کشید که بازدیدکنندگان بیشمار خود را خواهید یافت...
پیشنهاد خوبیه. ممنون.
آمازون سرویسی دارد برای نویسندگان که خودشان انتشار یدهند:
https://www.amazon.com/gp/seller-account/mm-summary-page.html/ref=footer_publishing?ld=AZFooterSelfPublish&topic=200260520