اتین دولابوئسی در سن شانزده یا هجدهسالگی با نوشتن گفتاری درباره بردگی خودخواسته نام خود را در تاریخ جاودانه میکند. اما وی در سن سیوسهسالگی درگذشت. یعنی دقیقاً در سال ۱۵۴۸ میلادی. و میدانیم که در ۱۵۶۳ فرانسه درگیر جنگهای خونین مذهبی میان کاتولیکها و پروتستانها شد. سال ۱۵۷۲ کشتار دهشتناک سن بارتلمی روی داد. پسازاین کشتار سن بارتلمی بود که بسیاری از نویسندگان خامه خود را بهسوی بیدادگری و اجحاف خودکامگان زمانه دواندند. در این کتاب اتین لابوئسی درواقع منبع و مرجع پروتستانها شد که از آن برای تاختن به حکومت استبدادی بهرههای زیادی بردند. لابوئسی در دانشگاه اورلئان در رشته حقوق درس خواند دانشگاهی که پس از دانشگاه پاریس در آن زمان کانون اصلی نواندیشی و نوگرایی آن دوران بود. آموزگار لابوئسی ان دو بورگ (Anne du Bourg) بود کسی که در برابر پادشاه هنری دوم (۱۵۵۹-۱۵۴۷) ایستاد و او را به دلیل آزارهایی که در حق پیروانش کیش نوین پروتستان روا میداشت سخت به باد سرزنش گرفت و در ۲۳ دسامبر ۱۵۵۹ در آتش سوزانده شد. در تیزهوشی لابوئسی همین بس که پادشاه هنری دوم در تاریخ سیزده اکتبر سال ۱۵۵۳ به او اجازه داد مقام مشاور شاه در پارلمان شهر بوردو شود درحالیکه هنوز به سن قانونی نرسیده بود. لابوئسی پشتیبان سرسخت بردباری دینی بود و همواره گروههای گوناگون را به رواداری و تساهل و خویشتنداری دعوت میکرد. در بزرگی او تردیدی نیست خاصه آنجا که دوستش دو مونتنی پس از مرگ ایشان مینویسد: «به باور من لابوئسی بزرگترین شخصیت سده ما بوده است» مونتنی دوست یار و غار او و وارث کتابخانه و دستنوشتههای او بود. کتاب گفتاری درباره بردگی خودخواسته یکی از مهمترین نوشتههای انتقادی علیه خودکامگی و ابزاری برای برانداختن حکومت استبدادی گردید. سده ۱۶ میلادی عصر برآمدن اندیشههای نوین و شکوفایی فلسفه سیاسی در اروپا بود. ستایش دیوانگی اراسموس در سال ۱۵۱۱، شهریار ماکیاولی در سال ۱۵۱۳ و آرمانشهر توماس مور در سال ۱۵۱۶ طرحی نو در پیدایی فلسفه سیاسی درانداختند. آنها همگی سودای ساختن جهانی نو را در سر داشتند جهانی که در آن انسانها در پرتو عقلانیت رهاییبخش و اراده فردی به آزادی اخلاق و کرامت انسانی دست یابند. نکته اشتراک آنها ستیز با فلسفه و الهیات قرونوسطایی بود که با تحقق آرمانهای نوین سر سازگاری نداشتند. اراسموس به شاهزاده اومانیستها مشهور است. در ستایش دیوانگی طیفهای گوناگون اجتماعی اعم از پادشاه و روحانی، مبلغ مذهبی گرفته تا تاجر و استاد و سرباز و زن و شوهرها را به باد تمسخر میگیرد و بهنقد نهادهای اجتماعی و دینی که بر ترس و خشونت استوارند برمیآید. و با طنزی گزنده مینویسد: «هیچکس نمیتواند به دژ فرزانگی و خوشبختی درآید اگر دیوانگی راهنمای او نباشد» بهزعم اراسموس سنتگرایی، کهنهپرستی و روحانیت مسیحی باید نقد شوند. او مسیح را اسوه پارسایی میداند و براین باور است که مسیح بهترین سرمشق بشر است و میتواند همگی انسانها را باهم متحد کند.
توماس مور آرمانشهری میآفریند که در آن چندگانگی و مداری دینی، اصل جمهوریت و نفی خودکامگی را در دستور کار قرار میدهد. وی هدف زندگی آدمی را دررسیدن به آزادی و خوشبختی سرمدی میداند. و بر این باور است که آموزههای ارسطویی و نابرابری حقوق رومی آرمانهای راست کیش مسیحیت را به تباهی کشانده است و این آرمانها در پرتو عقلانیت و انسانگرایی مسیحی تحقق مییابد.
در اندیشه ماکیاولی باورهای دینی و آموزههای اخلاقی برآمده از آن هیچ جایگاهی ندارند و اصلیترین موضوع در پهنه سیاست چگونگی دستیابی به قدرت و زمینی کردن سیاست است. حرف او این بود که پادشاه عاقل باید با مکر روباه و زور شیر حکمرانی کند. او بنیانگذار واقعگرایی سیاسی است. رابطه سیاست و مذهب را دگرگون کرد و نوشت سیاست بر مذهب استوار نیست بلکه مذهب یکی از ابزارهای سیاست است.
هگل میگوید: «هرکس فرزند زمانه خویش است» ماکیاولی شهریار خود را در روزگاری نوشت که ایتالیا دستخوش حوادث سنگین سیاسی بود و توماس مور آرمانشهر خود را درزمانی نوشت که فقر و ستم بارگی و بیعدالتی در انگلستان بیداد میکرد و به گفته مور گوسفندان اشرافزادگان، انسان میخوردند. لابوئسی نیز بر آن شد که ماهیت حکومت استبدادی را دریابد و چگونگی سرسپردگی مردم به خودکامگان را بر رسد و راه به درآمدن از بندگی و بردگی را برنمایید. اگر آزادی بزرگترین موهبت خدا به انسان است چگونه و چرا انسانها به بندگی خودکامگان تن دادهاند؟ چرا بشر سرشت آزادیخواه خود را تباه کرده است. چگونه خودکامگان یوغ بندگی را بر گردن انسانها مینهند؟
لابوئسی مینویسد:
«اکنون میخواهم دریابم چگونه میشود اینهمه انسان، اینهمه ده، اینهمه شهر و اینهمه کشور گاه خودکامهای را برتابند که جز قدرتی که خود به آنان میدهند قدرتی دیگر ندارد و نمیتواند هیچ گزندی به آنان رساند مگر آنکه آنان خود بخواهند و نمیتواند به آنان هیچ ستمی روا دارد مگر آنکه آنان خود ترجیح دهند رنج بکشند و دم برنیاورند.»
چرا باید مردمان کمر به خدمت ستمگر ببندند فضایلش را بستایند و ددمنشی و خونخواری او را نادیده بگیرند. چرا اینهمه مردم فقط در برابر یکتن در برابر زور و ستم او کرنش میکنند؟ در ادامه چنین مینویسد:
«بار پروردگارا! این دیگر چه میتواند باشد؟ این را چه میتوان نامید؟ این چه بدبختی است؟ این چه بلاست یا بهتر بگوییم-چه بلای خانمانسوزی است دیدن شمار انبوهی از مردم که نه اطاعت بلکه بندگی یکتن میکنند و بر آنان یکتن نه حکومت بلکه بیدادگری میکند… این شخص هرکول یا شمشون نیست بل که مردکی است اغلب از سفلهترین و زنصفتترین مردم ملت که هرگز نه بوی گردوغبار میدان کارزار به مشامش خورده است و نه بر شن بیابان گام نهاده است و نه میتواند بر مردمان فرمان براند و مدام سرگرم زنبارگی است آیا این خود پستی نیست؟»
آخر این چه حکمتی است دو یا سه و یا چهار تن در برابر یکتن از خود دفاع نکنند؟ شاید بهدرستی بتوان گفت که این ناشی از بزدلی آنان است. اما اگر صد یا هزاران تن جور و ستم یکتن را برتابند نمیگویند که آنان چون زهره تاختن بر او را ندارند این کار را نمیکنند بل که میگویند این نه از بزدلی بل که از فرومایگی و بیانگیزگی آنان است. و اگر هزاران و میلیونها نفر از یکتن بترسند این دیگر بزدلی نیست بزدلی حدومرزی دارد پس این چه رذیلت هولناکی است که نه میتوان بزدلی خواندش و نه میتوان نامی برایش یافت که زشتیاش را بازنماید. رذیلتی که طبیعت منکر آن و زبان قاصر از نامیدنش است. و این سؤال که
«بهراستی چه چیزی به یونانیان که شمار اندکی بودند نه قدرت که شهامت داد تا در برابر نیروی ناوگانی تاب آورند که حتی دریا تاب ایستادگی در برابر آن را نداشت و شمار بسیاری از ملل مختلف را شکست دهند حالآنکه تعدد مجموع سربازان یونانی از تعداد دریاسالاران سپاهیان دشمن کمتر بود. جنگ میان یونانیان و پارسیان پیروزی آزادی بر بردگی و رهایی بر عبودیت بود. وه که چه شگفتانگیز است شنیدن داستان دلاوریهایی که آزادی در روح و جان کسانی که به دفاع از آن برمیخیزند میدمد».
اما چرا داستان آزادی یونانیان و پیروزی آنها بر عبودیت و بندگی در همه جای جهان به یکسان تکرار نمیپذیرد؟ چرا مردم بهیکباره خود را به فلاکت و بندگی و استبداد میسپارند؟ چه باید کرد؟ پاسخ لابوئسی بسیار درخور است:
«نیازی نیست که به جنگ این خودکامه تنها رفت و او را شکست داد. او خود به دست خویشتن شکست میخورد اگر مردم تن به بردگی او نسپارند نیازی نیست چیزی از او برگیرند کافی است چیزی به او ندهند نیازی نیست که به خود سختی دهند تا کاری برای خود بکنند کافی است بر ضد خود کاری نکنند کافی است از خدمتگزاری دست کشند و از بندگی رهایی یابند.»
اما چرا چنین نمیکنند؟ چرا بین برده و آزاد بودن بردگی را برمیگزینند؟ چرا آزادی را واپس میزنند و یوغ بردگی را بر گردن مینهند؟ چرا به بدبختی و رنج خویش رضایت میدهند؟ چرا تلاش نمیکنند که از حیوانیت به درآیند و دگرباره انسان شوند؟
خودکامگی همچون شراره کوچک آتش است که بهآرامی بزرگ میشود و پیوسته تیزتر میشود و هرچه چوب بیشتر به آن برسد چوبهای بیشتری را میسوزاند. و اگر برای خاموش کردن آن بهجای آب پاشیدن چوببر روی آن نگذارند چون دیگر چیزی برای سوزاندن ندارد خود میسوزد و خاموش میشود. خودکامگان هرچه بیشتر غارت کنند بیشتر ویران و نابود خواهند کرد.
باری دلاوران برای دستیابی به خواستههایشان از هیچ خطری نمیهراسند و عاقلان از هیچ رنجی روی برنمیگردانند اما فرومایگان و بزدلان میل تصاحب را در خود میکشند. لابوئسی خطاب به فرومایگان و همه آنانی که آزادی را وانهادهاند مینویسد:
«ای آدمیزادگان سیهروز، مردمان بیخرد، ملتهایی که در گنداب بدبختی نشستهاید و بر خیر و صلاح خود چشمبستهاید شمایان میگذارید که در پیش چشمانتان نیکوترین و ارزندهترین داراییتان را از شما بربایند و کشتزارهایتان را غارت کنند و از خانههایتان دزدی کنند و میراث نیاکانتان را به یغما ببرند.»
مگر دیکتاتور و مستبد چه دارد جز همان چیزهایی که شما به او میدهید تا با آن شمارا به خاک هلاکت افکند. دیکتاتور چگونه جرئت میکرد بر شما بتازد اگر همدستانی از میان شما نداشت؟ با من بگویید چگونه غلام بارگی چنان عمیق در عمق جان ما ریشه دوانده است که دیگر اکنون عشق به آزادی برای ما چندان طبیعی جلوه نمینماید. وقتی انسان آنقدر فرومایه و پست میشود که به میل و رغبت خویش تن به بندگی میدهد چارهای ندارم جز اینکه جانوران درنده را پرفراز منبر کنم تا به آنان درس آزادگی بیاموزاند. عدهای از حیوانات همینکه از آزادی محروم شوند میمیرند همچنان که ماهی همینکه از آب بیرون کشیده شود میمیرد. لابوئسی به رفتار فیلها در مقایسه با رفتار آدمیزادگان اشاره میکند.
«آخر نه این است که فیل پسازآن که تا واپسین دم از خود دفاع کرده و دیگر هیچ امیدی به رهایی ندارد و خود را در چنگ شکارچیان میبیند خرطومش را جمع میکند و عاجهایش را به درخت میکوبد و میشکند زیرا میل مفرط به آزاد ماندن او را به این اندیشه وامیدارد که با شکارچیان خود از در معامله درآید شاید اگر عاجهایش را بهعنوان غرامت به آنان واگذارد بتواند آزادیاش را بازخرد و رهایی یابد. حتی گاوان زیر سنگینی یوغ مینالند و پرندگان در قفس شکایت میکنند. هر جنبندهی دارای احساسی درد بردگی را حس میکند و در پی آزادی میرود. حتی چارپایان پس از اعتراض و سرکشی تن به خدمت میدهند این چه پیشامد ناگواری است برای آدمی که طبعش را چنین زایل کرده است و یاد آزادی نخستین و اشتیاق بازستاندن آن را در او کشته است. باری همه انسانها تا وقتیکه چیزی از آدمیت در آنها هست اگر به بندگی درآیند یا بهاجبار بوده است یا به نیرنگ یا نیروهای بیگانه آنها را مجبور کردهاند همچون شهرهای اسپارت یا آتن که نیروهای اسکندر آنان را وادار به اطاعت کردهاند. باورکردنی نیست چگونه مردم همینکه به اطاعت درآیند چنان به ناگاه آزادی را به ورطه فراموشی میسپارند که دیگر بیدار شدن برای بازستاندن آن محال است. »
باری عادت که قدرتش در همه ارکان زندگی ما جاری است نیروی شگرفی دربرده بار آوردن ما دارد و همانگونه که مهرداد به روایت تاریخ به نوشیدن زهر خو گرفت عادت هم به ما میآموزد که شرنگ بردگی را در کام جان خود ریزیم بیآنکه تلخی آن را احساس کنیم. قدرت طبیعت بسیار کمتر از قدرت عادات است زیرا طبع هرچقدر هم نیکو باشد اگر از آن مراقبت نشود تباه خواهد گردید. لابوئسی در کتاب خود به لیکورگ قانونگذار افسانهای اسپارت اشاره میکند که دو سگ از یک نژاد و از یک مادر را جداگانه پرورش داد یکی در آشپزخانه چاق و فربه شد و دیگری به صحرا و به شکار خوگیر. آنگاه دو سگ را در وسط شهر قرارداد و بین آن دو یککاسه غذا و یک خرگوش گذاشت. یکی از این دو سگ به سمت غذا و دیگری به سمت خرگوش دوید درحالیکه هردو باهم برادر بودند او گفت مردم را نیز میتوان بهگونهای ساخت و تربیت کرد که هزار بار مردن را به پیروی از سروری دیگران ترجیح دهند و جز در برابر قانون و خرد سر تعظیم فرود نیاورند. برای کسی که طعم آزادی را نچشیده است گفتن از آزادی دردی را دوا نمیکند و کسی که طعم شیرین آن را بچشد دیگر هرگز تن به بندگی نخواهد داد.
باری در جایجای این خاکدان بردگی تلخ است و آزادگی دلپذیر. اما باید دل سوزاند به حال کسانی که از بدو تولد یوغ بردگی بر گردن دارند. باید طعم آزادی را چشید تا درد بردگی را شناخت. انسان میتواند به بردگی خو کند و به هرچه خو کند آن چیز در نظرش طبیعی جلوه مینماید. ازاینرو نخستین دلیل بردگی خودخواسته عادت است. این همان چیزی است که برای شجاعترین اسبان رخ میدهد. در آغاز لگام خود را گاز میگیرند و سپس با آن بازی میکنند. برخی به بردگی خو میگیرند اما نیک زادگانی هم هستند که یوغ را برمیافکنند و چون اولیس دود خانه خویش را میخواهند بازبینند بازگشت به وضع نخستین، بازگشت به آزادی طبیعی را میطلبند اگر آزادی را هم از آنان بستانند آن را به خیال میکشند و در ذهن خود احساس میکنند و همچنان طعمش را میچشند. مستبدان پی بردهاند که کتاب و اندیشه بیش از هر چیز دیگر احساس و آگاهی به کرامت انسانی و بیزاری از خودکامگی را در آدمی برمیانگیزاند. بیجهت نیست که در سرزمین جباران دانشمندان نایاب هستند. خودکامگان آزادی عمل، بیان و حتی اندیشه را از آنان سلب کردهاند و جملگی آنان در نشیمن عزلت نشستهاند و سر در گریبان خویش دارند.
لابوئسی خاطرنشان میکند آنان که اراده و شجاعت داشته باشند آزادی نیز سراغ آنها خواهد آمد. بخت همیشه بااراده آهنین همراه است. باری باید هشیار بود که از نام مقدس آزادی برای انجام کار نادرست سوءاستفاده نکرد.
لابوئسی در پاسخ به این سؤال که چرا مردم تن به بندگی میدهند اعلام میکند چون برده زاده میشوند و اینچنین بار میآیند. دلیل دیگر این است که در حکومت خودکامگان مردم بهراحتی خوار میشوند و خوی و منشی زنانه پیدا میکنند. با از بین رفتن آزادی دلاوری نیز از دست میرود دیگر آزادگی در دلشان نمیجوشد که باعث شود به پیشواز مرگ روند و با اشتیاق جانفشانی کنند. پروژه خودکامگان باری خوار و زبون نگهداشتن اتباع خود است تا سست اراده و توسریخور بار بیایند. مستبدان و جباران چون بر همه ستم میکنند از همه میترسند و چون میترسند به همه بدگمان و مظنون میشوند. این است که معمولاً مزدوران بیگانه را به خدمت میگیرند و سلاح به دست آنان میدهند. لابوئسی باظرافتی تمام اشاره میکند: «در این تردیدی نیست که یک شاه خودکامه تا زمانی که بر آن مسجل نشود که بر مردمی پست و فرومایه فرمان میرانند. فکر نمیکند که قدرت در کمند اوست.»
ترفند خودکامگان تحقیق مردم فرمانبردار است. رفتار کوروش نسبت به اهالی لیدی اما پرده از حقیقت دیگری برمیدارد. به کوروش خبر رسید که مردم ساردیس سر به شورش برافراشتند او خیلی زود شورش را فرونشاند و دیگربار مردم را به اطاعت خود درآورد. ولی چون نمیخواست این شهر زیبا را نابود کند و نمیخواست بر آن شهر سپاهی بگمارد طرح بکری برای تصاحب همیشگی آن درانداخت. در شهر روسپیخانه و میکده و بازیهای عمومی برپا کرد این راهکار بهقدری کارگر افتاد که او پسازآن دیگر هرگز به روی اهالی لیدی شمشیر نکشید. مردم بینوا را با اختراع انواع سرگرمی مشغول کردند بهگونهای که لاتینیها از آن واژه لودی را ساختند لودی از واژه لیدی گرفتهشده است. همان سرگرمی. هیچچیز بهاندازه لهو و لعب به مردن خوی زنانه نمیدهد. توده مردم یا بدگماناند یا سادهلوح. سرگرمی همیشه بهای آزادی ابزار خودکامگی است. کار خودکامگان بردن مردم به خواب گران است. نرون دیکتاتور خونآشام روم نیز چنین کرد چنان مردمش را به میگساری و عیاشی کشاند که مردم بعد از مرگش افسوس آن روزگاران را میخوردند. کورنی تاسیستوس نویسنده گرانمایه بهدرستی بدان اشارهکرده است. و یا آنچه ژول سزار با مردمش کرد جز این نبود. وی کاری کرد که بردگی به کام آنان شیرین آید بیجهت نبود که بعد از مرگش او را پدر ملت نام دادند دقت کنید که حتی در جهان امروز چگونه سیاستمداران درباره نفع عمومی و آسایش همگانی داد سخن سر میدهند.
لابوئسی اما پرده از راز بزرگ برمیدارد که جوهر و رمز سیادت و ستون و اساس خودکامگی است. افزایش شمار سناتوران و ایجاد دمودستگاههای جدید و وضع منصبهای نوین در عصر ژول سزار برای اصلاح دادگستری نیست بلکه برای استحکام پایههای استبداد بوده است. اگر در بدن ما چرکی وجود داشته باشد و همینکه درجای دیگر بدن ما عفونتی پدید آید بیدرنگ همه چرکها به سمت این بخش چرکین روان میشوند. وقتی پادشاهی خود را خودکامه خواند همه تبهکاران و فرومایگان ملک پادشاهی و انبوهی از دزدان و گوشبریدگان که در حکومت جمهوری نه خوبی توانند کرد و نه بدی دور او گرد میآیند و از او حمایت میکنند تا سهمی ببرند.
مسئله اساسی همین است که خودکامه همیشه مردم را از طریق برخی مردم به بردگی میکشاند. فرومایگان که هم از نزد خدا و هم از نزد انسان راندهشدهاند از برتافتن رنج و رنج دادن خرسندند. همنشینی با یک خودکامه چیزی جز واپس راندن آزادی خویشتن و در آغوش کشیدن یوغ بندگی نیست. آیا زیستن در شرایطی دردناکتر هم از این وجود دارد که هیچ از خود نداشته باشی و آسایش و آزادی و اختیار تن و جانت در دست دیگری باشد؟
لابوئسی به روانشناسی خودکامگان هم واقف است و خطاب به همین فرومایگان و چاپلوسان دربار او میگوید:
«هیچ تضمینی در لطف و عنایت یک ارباب تبهکار نیست بهراستی چه دوستیای میتوان از کسی امید داشت که چنان سنگدل است که از آحاد رعیت ملک پادشاهیاش که همگی گوشبهفرمان اویند بیزار است از کسی که بلد نیست حتی خویشتن را دوست بدارد و حتی بر مصلحت خویش نیز اندیشه نمیکند.»
باری دلیل اینهمه بیرحمی و شقاوت خودکامگان جز این نیست که هرگز کسی آنها را از ته دل دوست ندارد و او هم قادر به عشق ورزیدن به احدی نیست. آنان همدیگر را دوست نمیدارند بل که از هم میهراسند. آنها دوست هم نیستند فقط همدست هماند. و باری مثل خودکامه مثل آن شیری است که خود را به بیماری زده بود و از حیوانات میخواست که بهپایخود به عیادتش بروند روباه گفت: «من باکمال میل برای عیادت به کنام تو خواهم آمد اما رد پای جانورانی را میبینم که داخل آن شدند ولی رد پای حتی یک جانوری که از آن بیرون آمده باشد را نمیبینم». ساتیر بیبصیرت آنگونه که در افسانههای کهن آمده است با دیدن روشنایی آتشی که پرومته ربوده بود چنان مدهوش زیباییاش شد که رفت و بر آن بوسه زد و بسوخت. فرومایگان باری سرنوشت ساتیر را پیدا میکنند مدهوش زرقوبرق و درخشندگی قدرت خودکامه میشوند ولی گویا نمیدانند که بهزودی در حریق آن خواهند سوخت. لابوئسی کتاب خود را چنین به پایان میبرد:
«پس بیاموزیم، بیاموزیم که درست رفتار کنیم؛ سر به آسمان بریم برای آبروی خود، یا برای عشق به پارسایی و یا به سخنی نیکوتر برای عشق… برای خدایی که آزاده است و مهربان هیچچیزی بدتر از خودکامگی نیست که او در آخرت برای خودکامگان و همدستانشان عذابی الیم در نظر گرفته است.»
قربان عباسی، دانشجوی دکتری جامعه شناسی سیاسی دانشگاه تهران
لیبرال دموکراسی
خوشا به حال عباسى و عباسى ها كه ميتوانند چنين نيكونگارى كنند؛ ما در زمان آريامهر از واهمه ساواك خفقان گرفته بوديم... كه نتيجه ش هم همينى شد كه ميبينيم...