مقدمات‌ تهیه ‌سفرمعبود به‌ امریکا...

رعنا از این سر دنیا و معبود از آن سر دنیا به تلاش افتادند که فاصله را از پیش پا بردارند و خود را بهم برسانند و مشغول تهیّه مقدّمات شوند. دراین ایام هر وقت شیدمه رعنا را می‌دید او را در باغ می‌یافت. از ته دل خوشحال بود و فکر می‌کرد که پس از آن همه ماجراها، سرانجام روزگار دارد روی خوش به آنها نشان می‌دهد و آن دو دلداه را بهم می‌رساند. شیدمه هم از خوشحالی رعنا خوشحال می‌شد و احساس می‌کرد که آن دو پس از این همه بالا و پائین‌ها سزاوار کمی آرامش، آسایش و خوشی هستند.

آن روز هم مانند یکی از روزهای دیگر بود، شیدمه سر کار رفته بود و مشغول کار بود که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشت صدای رعنا را شنید و رعنا بدون هیچ مقدمّه‌ای به شیدمه گفت که : "معبود مُرد" شیدمه هرگز در عمرش این موضوع را فراموش نخواهد کرد. شیدمه آنچنان غافلگیر شده بود که چند لحظه‌ای زبانش بند آمد. از رعنا پرسید شوخی می‌کنی و وقتی که به آهنگ غمگین، مستأصل و درهم‌شکسته صدای رعنا گوش داد از سؤال خود شرمنده و پشیمان شد. رعنا گریه نمی‌کرد ولی فشار دنیا را بر روح و صدایش می‌توانستی حس کنی. شیدمه پرسید چگونه و چطور این اتّفاق افتاد. در آن هنگام معبود شاید در اوائل پنجاه سالگی بود و تا جائی که رعنا خبر داشت بغیر از افسردگی، ناراحتی جسمانی دیگری نداشت. شیدمه سؤال خود را تکرار کرد: "می‌خواهی بمن بگوئی چگونه و چطور این اتّفاق افتاد؟" پس از لحظه‌ای سکوت رعنا گفت: "دو شب پیش معبود با دختر یکی از دوستانش که قصد رفتن به تهران داشته با ماشین معبود و در حالی که معبود راننگی می‌کرده از مشهد عازم تهران می‌شوند. در نزدیکی دامغان با کامیونی تصادف می‌کنند و معبود و دختر دوستش درجا کشته می‌شوند." باور نکردنی بود! هیچ‌جور نمی‌شد این جریان را تجزیه و تحلیل کرد! چقدر سخت است که آدمی تشنه را تا دم آب ببرند و همانطور تشنه برگردانند. با تقدیر و سرنوشت چه می‌شد کرد! چه رازی وجود داشته که رعنا و معبود هیچوقت نتوانند در کنار هم دنیا را ببینند و از زندگی لذّت ببرند؟ رعنا، خود و همۀ دیگرآشنایان، دوستان و فامیل هم بعد از شنیدن این ماجرا در دل گفتند شاید شکستن دل عظیم آن‌چنان عظیم بوده که بازتابش این چنین باید نمودار شود. شیدمه هم با خود زمزمه می‌کرد که دل‌شکستن هنر نمی‌باشد. داستان رعنا و معبود شیدمه را بیاد داستان "پادشاه و کنیزک" می‌انداخت. در مثلث عشقی مولانا پادشاهی عاشق کنیزکی می‌شود. پس از مدّتی بودن و زندگی کردن با او، کنیزک بیمار می‌شود و روز بروز بیماریش شدیدتر، هرچه طبیبان سعی می‌کنند بجائی نمی‌رسند و کنیزک روز بروز رنجورتر و پادشاه غمگین‌تر می‌شود. پادشگاه به درگاه خدا راز و نیاز می‌کند و سرانجام یک طبیب غیبی از راه می‌رسد و ادعّا می‌کند که می‌تواند کنیزک را درمان کند و می‌گوید که کنیز را بنزدش ببرند. نبض او را می‌گیرد و اسم شهرها را بر زبان می‌راند، وقتی به شهر سمرقند می‌رسد نبض کنیز تندتر می‌شود. سپس به نام بردن محلّه‌های مختلف آن شهر می‌پردازد و هنگام رسیدن به محلّه‌ای بنام "غاتفر" باز نبض کنیزک تندتر می‌شود. پس از آن به ذکر نام اشخاصی که در آن محل زندگی می‌کردند، می‌رسد و با بردن نام جوانی زرگر، رنگ دختر زردتر می‌شود و حکیم می‌گوید که بیماریت را شناختم. درد تو عاشقی است و من آن را درمان می‌کنم. سپس جریان را با پادشاه در میان می‌گذارد. پادشاه کسی را به دنبال جوان زرگر می‌فرستد و او را وعده زر و جاه و مقام می‌دهند و به نزد شاه و کنیزک می‌آورند و کنیزک را به عقد او در می‌آورند. پس از این حکیم دارویی بخورد زرگر می‌دهد که روز بروز لاغرتر می‌شود و زیبائی خود را از دست می‌دهد و عشق او در دل دخترک سرد می‌شود سرانجام شاه به آرزوی خود که وصال کنیز است می‌رسد. در مثلث عشقی رعنا و معبود و عظیم هم، عظیم در حقیقت نقش همان زرگر مظلوم داستان شاه و کنیز مولانا را بازی می‌کرد. عظیم این وسط قربانی شده بود که دو نفر دیگر بهم برسند. امّا همانگونه که مولانا نتیجه‌گیری می‌کند این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا. صدا در کوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما بر می‌گردد.

صدای اعمال، بدرفتاریها، بهانه‌گیری‌ها، تحقیرها، دل‌شکستن‌هائی که رعنا از عظیم کرده بود، به او بر می‌گشت. این بار دنیای رعنا بود که زیرورو شده بود. شیدمه نگران وضع روحی رعنا بود و نمی‌دانست که رعنا چگونه می‌تواند ازین حادثۀ دلخراش جانِ سالم بدر ببرد. تا مدتّها رعنا مثل آدمهای بهت‌زده و مصنوعی بنظر می‌رسید. مرده‌ای بود که حرکت می‌کرد. دست و دلش به هیچ چیز نمی‌رفت و غیر از کارهایی که موظّف به انجام آنها بود کار دیگری انجام نمی‌داد. مادر و پدرش هم همچنان با او زندگی می‌کردند تا آنجا که می‌توانستند سعی می کردند او را از آن مخمصه و مهلکه برهانند ولی هیچ چیز در آرام کردن رعنا بنظر می‌رسید که مؤثّر نبود.

پس از مدتّها سردرگمی و کنکاش وتلاش با درون خود رعنا سعی کرد خود را با موسیقی که همیشه مورد علاقه‌اش بود، کمی آرام کند و به دنبال این فکر یک معلّم موسیقی پیداکرد و شروع به نواختن سنتور کرد. تمام همّ خود را مصروف یادگیری سازش کرد و بنظر می‌رسید که در آرام کردن درون پرتلاطم رعنا، چندان بی‌تأثیر هم نبوده است. خودش بارها می‌گفت که فقط موسیقی و نواختن به من کمک کرد تا بتوانم خود را نجات دهم و بخاطر پسرم و پدر و مادرم وادار به زندگی کردن کنم.

رعنا مثل هر انسان دیگری محل تجلّی تضادها و نقیضه‌های مختلف بود. از طرفی بسیار به فکر سلامتی و حفظ اندام، مراقب پوست و موی خود بود و از طرف دیگر مشکلات جسمی درونی خود را جدی نمی‌گرفت. رعنا بارها تعریف کرده بود که جوانتر که بود همۀ دوستان سربسر او می‌گذاشتند و می‌گفتند که قطعات کیکی که رعنا می‌بُرد، شفّاف است و از شدّت نازکی می‌توان طرف دیگر آن را دید. مرتّب راه می‌رفت، چه در سرما و چه گرما ورزش می‌کرد. لیوان و بطری آب از دستش نمی‌افتاد. همۀ این‌ها بخاطر حفظ اندام و نگهداری از پوست صورت او بود. خیلی خوشحال می‌شد وقتی کسی سن او را کمتر بحساب می‌آورد و فکر می‌کرد که از سنش ده سالی جوانتر است. شاید هم در تصوّرش و در ذهنش می‌خواست خود را برای ازدواج احتمالی با معبود همیشه سرحال و جوان نگهدارد. امّا رعنا مدّت‌ها بود که دچار خونریزی از رحم شده بود. پیش دکتر رفته بود و دکتر هم تشخیص غدّۀ خوش‌خیم رحمی داده بود و گفته بود که با تجویز داروهائی می‌تواند که غدّه را کوچک کند و از بین ببرد. مدّت این مداوا به درازا کشید ولی از خونریزی او چیزی کاسته نشد. وقتی این موضوع را با شیدمه در میان گذاشت، شیدمه از او خواست نزد دکتر زنان شیدمه که دکتری دانشگاهی و متبحّر بود برود. رعنا از دکتر شیدمه وقت گرفت و پیش او رفت. شیدمه پس از این ملاقات از رعنا پرسید که دکتر به او چه گفته بود. رعنا گفت که تأکید کرده که من بهتر است این غدّه را در بیاورم ولی من ترجیح می‌دهم که پیش دکتر خودم برگردم و آن را با دارو معالجه کنم. شیدمه هم پس از این گفتگو، فکر کرد در موقعیّتی نیست که رعنا را مجبور به عمل کند. رعنا زنی بود بسیار فهمیده، مطلّع، باهوش ولی در مواردی بسیار بی‌اعتنا، پشت گوش‌اندازو بی‌توجّه. درمحّل کارش رعنا را به وسواس در امور سلامتی و بهداشتی می‌شناختند. همواره از هوای بستۀ درون اطاق شکایت داشت و در محل کارش هم باید درزی، شکافی وجود داشته باشد تا هوای تازه را بدرون بیاورد. در غذا خوردن هم بسیار مراقب و محتاط بود که چه میخورد. ولی همۀ این‌ها نکاتی بود که با سلامت ظاهرو برون او در ارتباط بود و نه درون. پس از جریاناتی که پیش آمد یک روز که شیدمه، عظیم را دید از او پرسیدکه آیا عظیم می‌تواند دلیل عدم قبول درآوردن غدّه و عنداللزوم تمام رحم را در مورد رعنا توضیح دهد زیرا که شیدمه تا آخر هم دلیل آن را درنیافت. در جواب این سؤال عظیم گفت که یادش می‌آید کسی به رعنا گفته بود که اگر زنی رحمش را درآورد، زودتر پیر و شکسته می‌شود. شیدمه با شنیدن این به جواب خود دست یافته بود.

هر دفعه که شیدمه و رعنا همدیگر را می‌دیدند، رعنا از خونریزی خود شکایت می‌کرد تا روزی که گفت روز پیش پهلوی دکتر بوده و دکتر گفته که غدّه دارد سریعاً بزرگ میشه و بهتره که بسرعت و هرچه زودتر رعنا عمل شود و این غدّه درآورده شود.

روز عمل، شیدمه از کار مرخصّی گرفت و رعنا را به بیمارستان برد. قرار بود که عمل سرپائی باشد و یکی دو ساعت پس از عمل، رعنا را به خانه ببرند. شیدمه در بیمارستان ماند تا عمل و مراقبت‌های پس از عمل به پایان رسید و شیدمه رعنا را به خانه‌شان رساند و به دست مادرش سپرد که از او مراقبت کند. چند ساعت بعد که برای احوالپرسی به خانه رعنا تلفن کرد، مادر رعنا به شیدمه گفت که دو سه ساعتی پس از رسیدن رعنا به خانه، رعنا دچار تشنج می‌شود و حرارت بدنش پائین می‌افتد ولی خانم سماکی با بعضی مداواهای خانگی موفق می‌شود که رعنا را به حال طبیعی درآورد. پس از آن گرچه شیدمه و رعنا همدیگر را مرتب می‌دیدند ولی رعنا دیگر از خونریزی شکایتی نداشت و شیدمه هم پی‌گیری نمی‌کرد چون فکر می‌کرد اگر لازم باشد رعنا خودش مسأله را با شیدمه در میان می‌گذارد.

از جریان عمل شیدمه حدود یک سالی می‌گذشت و بنظر می‌رسید که جریانات سیر طبیعی خود را بازیافته است و زندگی همچنان ادامه دارد و بقول شاملو: "ما هم‌چنان دوره می‌کنیم شب را و روز را، هنوز را." ... >>> ادامه
 

*‌ فصل اول
*‌ فصل دوم
*‌ فصل سوم
*‌ فصل چهارم
*‌ 
فصل پنجم
*‌ فصل ششم