6:30 - 5:00 AM

نوامبر 2013

 مهناز بدیهیان

ساعت پنج صبح است، نام من " مهناز " است

هوای ماه نوامبر سرد و ساکت است،مثل قرنها پیش

همین جا می نشینم لب دیوار خاطره

در انتظار دیدن

زلالی آ سمان در سپیدی سحر،

  پرواز صدای پرندگان دررطوبت و طراوت صبح،

 

انتظار آمدن کسی را نمی کشم

خواهر و برادرهایم شاید زنده نباشند

و یا مثل مرده ها دلشان از عاطفه خالی

ویا دست به تفنگ برده باشند بسوی گل سرخ ودرخت سرو

شاید هم گم شده اند در جنون خویش

شاید پشت میله های زندان بخواب رفته اند

 

همسایه ام پیر مردی است که نامش جیمی است

اما هیچ شباهتی به جیمی هندریکس ندارد،

تا دقایقی دیگر با دو سگ بزرگش در محله ظاهر می شود

جیمی هر سال یکی از سگهایش می میرد

او قبری برایش می کند و سنگ قبر کوچکی روی آن می گذارد

و سپس سگ جدیدی می خرد شبیه سگ مرده!

 

در این صبح زود، سکوت خانه سنگین است

و گاه صدای یک ماشین از دور بگوش می رسد

اما تیک تیک درو دیوار و لوله های آب حضور دارد

و من که نامم هنوز مهناز است

به شیشه ی وودکایی که سالهاست خشکیده نفرین می کنم

بیاد برق چشمهای پدر

کاش در باز می شد با صدای او

اما دست حسرت بلند است

 

ساعت پنج و بیست- 5:20- دقیقه ی صبح است،

همسرم هنوز در اطاق پایین،

با سگ کوچکی کنار پایش بخوابّ رفته

ونام من هنوز" مهناز"  ست

 

چرا باید تمام عمر مهناز باشم

امروز تصمیم دارم

در این سپیدی صبح، در ماه نوامبر

در شهر سان رافایل ،در شمال گلدن گیت

سوفیا باشم

باید انتخا ب کنیم، همه چیز را

خیابانی را که در آن قدم می گذاریم

باید از کهنگی و کفک زده گی گریخت

از قانون هایی که بخوردمان دادند

و ما ماندیم و یک دشت رابطه و قانون نا خواسته

 

حالا درساعت پنج و پنجاه دقیقه- 5:50-

همسایه ام هنوز همان جیمی است با دو سگشو

همسرش آنقدر جراحی پلاستیک کرده که دیگر نمی تواند

بروی من که سوفیا هستم لبخند بزند

 

برادرهایم هنوز تفنگ دارند

خواهرانم در دست و زبانشان پر از خنجر است

اما این لیوان زرد رنگ با قهوه ی تازه

در این صبح زود ماه نوامبر چه لذتی دارد

و من که نامم سوفیا ست

از دور دست این کره ی زمین پا بعرصه ی وجود گذاشته ام،

سالی بعد خواهر خیالیم ژولیت بدنیا آمد

ژولیت مهربان است، خواهر است

خنجر و تفنگ ندارد، و زبانش نرم است

او مثل من عاشق پدر بود، با لیوانهای پرو خالی وودکایش

او مثل من وقتی مادرم در تخت مرگ بود

هر شب کنار بسترش می خوابید و دست و پایش را می شست

و موهای مادر را شانه می کرد،

 

ساعت شش - 6:00- ضربه زد

هنوز همسایه ی من همان مرد جیمی است که دو سگ بزرگ دارد

و همسرم هنوز عریان زیر ملافه بخواب رفته

.

حالا در ساعت شش و نیم - 6:30- صبح ماه نوامبر در شمال کالیفرنیا

روز هنوز با اخبار و سرو صدا آلوده نشده

صدای تیک تیک پنجره ها در حال محو شدن

و ماشین قرمز کوچکم ساکت در گاراژ نشسته

اما من که نامم سوفیا ست

با لیوان زردم

با چند قطره قهوه در ته آن، نشسته ام

و فکر می کنم

 

چگونه می توان "طرحی نو بر انداخت"

و بیرون آمد از رخت و راه کهنگی

 

حالا صدای جیمی می آید که با سگهایش حرف می زند

"Come here symphony"

صدای ماشین ها از بیرون بگوش می رسد

و حالا صدای قدمهای مردی که همسر من است بگوش می رسد

حالا روز دیگری است،

سوفیا ستاره ای بود و رفت