کودکی من خلاصه میشد در ایوان و حیاط پشتی. کنار لرزش دل و دست بيد مجنونتر از خودمان و يك درخت انجير پيرتر از پدربزرگ كه ثمرش نصيب كلاغهاي بيقار و قرار بود. حوض وسط حياط حجم روان زندگي را دوچندان ميكرد و غروبهاي تابستان با روشن شدن فواره عطر كهنه پريشاني ميريخت در جان حياط و من، كودك بيخيال خدا، مست ميشدم از اين همه حضور، پا بر سينه ركاب دوچرخه محكم ميفشردم، تاب ميخوردم در دل اين هياهو. زندگي را جرعه جرعه نفس ميكشيدم.
روي تخت جارو ميشد و فرش عتيقه مادربزرگ بوسه ميزد بر جان كهنه تخت. پدربزرگ با آبپاش مسي آب ميپاشيد بر ذهن غبارآلوده حياط، عطر گس و خسته خاك ميپاشيد همه جا و من ميدانستم رستگاري نزديك است، ميدانستم ديري نخواهد گذشت كه صداي گرامافون برخواهد خواست و پدر با استكان و تخته نردش رويايي خواهد شد. باز بر گردن ركاب ميفشردم، محكمتر از پيش. هر بار كه از پشت حوض رد ميشدم و به ايوان ميرسيدم، چيزي در حال شكفتن بود، خوشههاي شفاف انگور در دوري مسي، عطر شيرين كاهو و سكنجبين، سماور و قوري در جوش و خروش و من، مدهوش. پا ميفشردم بر ركاب، مثل باد ميرفتم به پيشواز شوق بچهگانهام. مادربزرگ را ميشنيدم كه خطاب به مادر ميگفت:
”آی فری....، بيا اين بچهات رو بگير، مثل اين كه يابو برش داشته!!...“
مادربزرگم در قصههايش ميگفت : هر كس مادر و پدرش را دوست بدارد و به درگاه حضورشان دعا كند، يك روز غروب، ميان سرخي آسمان، پیش از تاریکی، پرواز خواهد كرد به آسمان هفتم، پيش ملائك، پشت باغ خدا و آرزوهايش برآورده خواهد شد. و من شوق آن داشتم كه آن قدر تاب خورم و شتاب گيرم تا باد، به آسمان، پيش ملائكم برد. از آن اوج هزاران متري به ملائك خواهم گفت كه عكس ايوان خوشبختيمان را بكشند، با هزار نقش و رنگ، تا آن را به رسم هديه به پيشگاه آشپزخانه كوچك و تاريك مادرم كه بوي خستگي ميدهد بياويزم، تا مادر ديگر از سوختن ته ديگ و سر رفتن آش دلواپس نماند و من از تيرگي بيرحم آن جا و انزوای لیوان آب نترسم. تا همه يادآور باشند كه ايواني هست و شعف لحظاتش جاودانه.
ميشنيدم صداي پدر را كه از پشت سر ميگفت:
” ده، پدرسگ، يواشتر برو، برامون دردسر درست ميكني اين وقت شبي...“
و من در پاسخ ميگفتم چشم. باز بر سينه ركاب ميفشردم. پر شتاب تر از پیش میرفتم تا از سرخی غروب باز نمانم و تسلیم تاریکی شب نباشم.
پدر فارغ از تشر مقطعياش سر بر ديوار تكيه داده بود و با دلكش زمزمه ميكرد:
”...از آن مي به دست تو نوشيدم
براي وصال توكوشيدم
پشيمان شدم...
پشيمان شدم...“
پيش خود ميپنداشتم كه حتما او، بچگي، عكس ايوانشان را از ملائك گرفته كه اين طور سر به آواز دارد و باز ميرفتم. در هر چرخ حضور حال و هواها جا به جا ميشد، صداي غش غش خنده دايي، نواي كركري پدر، تخته نرد، تاس، پچپچهاي غيبتگونه مادربزرگ و خالهام و نواي دلكش درهم بود. با نگراني به آسمان نگاه ميكردم، سرخي آسمان در حال فرونشستن بود، ميترسيدم دير شده باشد. محكمتر پا بر ركاب ميفشردم و ميشنيدم صداي مادربزرگ را كه از پشت سر داد میزد:
”…پناه بر خدا...، يكي اين بچه رو بگيره...“
و من در دل ميخنديدم كه پيش از آن كه دستي بخواهد مرا از شوقم رها كند، در آسمان هفتم خواهم بود. راستي خاطرم باشد، درخت انجير را بگويم پر ميوهاش كنند تا پدربزرگ زحمت كود زمستاني و تابستاني را بر پشت خميده خستهاش نكشد. گرامافون خانهمان را به سقف سرويس مدرسهمان ببندند تا مردم كوچه و خيابان بدانند چه حظي دارد سر به سوي ترانه و خاطره سپردن. مادربزرگ را چادرنمازي از جنس طلا و سجادهاي سفيد، مثال پشمك، به همان نرمي و به وسعت دل اين قيامت بخشند تا نماز صبحش از درد زانو آشفته نشود... ، آشپز آسماني برايمان بياورند تا مادر به كتابهاي انگليسياش در ايوان برسد...
”...ده، پدرسگ، مگه من با تو نيستم...“
پدر دوچرخه را از زير پايم كشيد به گوشهاي پرت كرد، دو سه بار پشت گردنم را نواخت. دستم را كشيد سمت اتاق:
”... نشد يه شب راحت بشينيم تو حال خودمون باشيم...“
من نگاهم نگران سوي گرگ و ميش آسمان بود:
”ميموني تو اتاق، جيكت هم در نميياد...“
در اتاق به هم كوبيده شد و بقيه خشم او در فاصله راهرو گم شد. پشت گردنم ميسوخت. دست گذاشتم به صورت خنك كاشي لب پنجره، پشت گردن را با سردي دستم نواختم. لاي كركره را كمي باز كردم، ايوان را لختي پاييدم. تخته نرد خاموش و خسته گوشهاي خفته بود. دايي رفته بود و باقي نبودند. حدس زدم در آشپزخانه باشند. به آن سوي اتاق، سوي پنجره مشرف به آشپزخانه شتافتم. مادر با كفگير بزرگش دو زانو كف آشپزخانه نشسته و مشغول مصاف با ته ديگ خيره سر بود. خاله زعفران را با حوصله به ته ليوان آب جوش ميساييد. مادربزرگ مرغ پخته را با جعفري تزيين ميكرد. عطر خوش ريحان و نعنا همه جا پيچيده بود. صداي ديگ و صحبت و قاشق و چنگال درهم بود. فكر جاي خالي تصوير ايوان بر ديوار تيره و محقر آشپزخانه در ذهنم تازه شد، به آن سوي اتاق رفتم، از لاي كركره ايوان را نگريستم، دلكش ميخواند، پدر سر بر ديوار، دست نيمه مشتش بر پيشاني، سيگار نيمسوختهاي رادر بر داشت و دودش نقش خيالانگيزي در حال و هواي ايوان ترسيم ميكرد. زيرلب با دلكش زمزمه سر ميداد:
”...دگر ناله را در گلو كشتهام
به دل هرچه آرزو بود كشتهام...“
سوي آسمان نگريستم. تاريكي شب سرخي غروب را مغلوب كرده بود. درخت انجير ميان تاريكي فرو رفته بود. پدر دست از پيشاني برداشت و پايين آورد، خاكستر سيگار را تكاند. دو قطره اشك آرام از گوشه چشمانش روانه شد. دوباره دست بر پيشاني برد و زمزمه كرد:
”...سر ساقي اكنون سر آمد كه من
شررهاي مي در گلو كشتهام...“
چشمانم را بستم، سر سپردم به ترنم زمزمهاش.... غروب آتشيني نقش خورد بر صفحه ذهنم..... صداي بال ملائك می تراويد از حنجره عاشق او.
نیما شیخی
جولاي 2004 _ ونكوور
نظرات